من سعید زینالی هستم ( داستان ربودن نوری زاد)
دو: یکی شان نشست پشت فرمان اتومبیل من. جوان سرتیم تلفنی با "حاجی" در تماس بود. که: سوژه با ماست. النگو هم زده ایم. دستور آمد: النگو نه اما اتومبیلش را برگردانید و در حوالیِ خانه اش یکجا پارک کنید. برگشتیم سمت خانه. اتومبیل را یکی دو کوچه دور تر ازخانه پارک کردند. همانجا من دیدم یک اتومبیل سفید شاسی بلند با سه چهار جوان هیکلی در اطرافش، زل زده اند به اتومبیل برادران. مرا هم می دیدند. برایشان دست تکان دادم. دو بار. 206 برادران تا به راه افتاد، صدایی از پشت سر برخاست: 206 بایست. 206 اما به راه افتاده بود و تیز می رفت. سرتیم جوان با حاجی در تماس بود. که: یک شاسی بلند افتاده دنبال ما. چه بکنیم؟ دستور آمد: بی خیال. راننده گاز داد و دو سه جا به تندی از اتومبیل ها سبقت گرفت اما در یکجا مجبور به کند کردن سرعت شد و همین، شاسی بلند را جلو انداخت. پیچید جلوی 206 و یکی شان که جلو نشسته بود با راکتِ ایست محکم کوبید روی کاپوت جلو.
سه: فیلمی بود برای خودش دیروز. چهار مأمور شاسی بلند با کلت های کشیده و آماده ی شلیک بیرون پریدند و یقه ی راننده ی 206 را گرفتند و بیرونش کشیدند که: چرا هرچی ایست می دیم وای نمی ایستی؟ راننده گفت: ما خودمون مأموریم. طرف گفت: مأمورِ چی؟ غلط کردی. بگو مگوها بالا گرفت. کمی بعد کلت ها را غلاف کردند. یکی از مأموران شاسی بلند آمد و در را گشود و به من گفت: بیا پایین. پیاده شدم. مرا برد و سوار شاسی بلند کرد و در راه دم گوشم گفت: ما از وزارتیم. اینا اگه می بردنت معلوم نبود چی سرت می اومد.
چهار: مأموران آمدند و سوار شدند و شاسی بلند به راه افتاد. اما سرتیمِ 206 راه را بر شاسی بلند بست. همینجور که گوشی تلفنش دم گوشش بود و با یکی صحبت می کرد، جلوی شاسی بلند ایستاده بود و اجازه نمی داد برود. مأموری که کنار من نشسته بود به راننده گفت: هلش بده برو. شاسی بلند جلو می رفت و جوان سرتیم عقب عقب. از این جلو رفتن و از او عقب عقب رفتن. مأمور کناری من مرتب راننده ی شاسی بلند را تشویق می کرد به رفتن اگر چه با زیر گرفتنِ جوانِ سرتیم. در یکجا شاسی بلند، جوان را جا گذاشت و به سرعت به سمت چهار راه فرمانیه پیچید. راننده به آینه نگاه کرد و گفت: 206 دنبالمونه. شاسی بلند سرِچهار راه فرمانیه افتاد به ورود ممنوع مثل این فیلم ها. چند تا اتومبیلِ بخت برگشته را تا مرز له کردن پیش برد و نهایتاً پیچید به راست و رفت به سمت اقدسیه. انگار ماها یکی از قسمت های سریال کبری 11 را بازی می کردیم. شاسی بلند در این پیچیدن های ناگهانی و ورود ممنوع رفتن ها، به یک موتوری زد و به یک پراید سفید. اما گذشت و رفت. راننده عذاب وجدان داشت. گفت: زدم موتوری را داغون کردم. مأمور کناری به راننده دلداری می داد: برو مهم نیست. شماره ی ما رو یادداشت می کنن شکایت می کنن وزارت هزینه شونو می ده.
پنج: 206 اما ول کن نبود. شاسی بلند به یک خیابان فرعی پیچید. مأموران شاسی بلند هم با حاجیِ خودشان تماس گرفتند و خبر دادند که یک 206 در تعقیب شان است. و گفتند: اینجور که می گویند بچه های قرارگاه ثارالله هستند چه بکنیم؟ تا دستور بیاید که چه بکنند، شاسی بلند نفیرکشان خیابانهای فرعی را در می نوردید. مأمور کناری من که مرتب راننده را تشویق به رفتن و گاز دادن می کرد، به همکارانش گفت: یه تیر بزنم به لاستیکش؟ یکی از جلویی ها گفت: نه، نمی خوایم با اینا درگیر بشیم که.
شش: از حاجی خبر آمد که یکجا بایستید و باهاشان صحبت کنید. تا شاسی بلند زد کنار، پراید سفید پیچید جلوش. راننده و سرنشین پراید که هر دو کارگر و زحمتکش می نمودند، پایین پریدند که: حالا می زنی و فرار می کنی؟ مأمور جلویی رفت بطرف 206 برای صحبت و راننده ی شاسی بلند رفت طرف راننده ی پراید که: طوری نشده بیا این پولش. و از جیبش دو تا ده هزار تومنی در آورد. راننده ی پراید گفت: بیست تومن؟ پول نمی خوام وایسا درستش کن. راننده ی شاسی بلند که با راننده ی پراید بگو مگو می کرد، تلفنی با حاجی در تماس بود. که: بله نوری زاد پیش ماست و بچه ها دارند صحبت می کنند.
هفت: کمی بعد – همچنان که پیش بینی می کردم - قرار گاه ثارالله غلبه پیدا کرد و شکار را از شاسی بلند بیرون کشید و سوار ماشین 206 خود کرد و دِ برو که رفتی. وزارت اطلاعات کی باشد که در برابر سپاه قد علم کند؟ در راه، سرتیم جوان با حاجی تماس گرفت و گفت: سوژه با ماست. النگو بزنیم؟ خبر آمد که النگو نه اما چشم بند حتماً. سرتیم جوان چشم بندی به من داد و گفت: تا می توانید سرتان را خم کنید. شیشه ی سمت مرا با یک کاپشن پوشاندند و 206 سرعت گرفت. شاید یک ساعت و نیم در راه بودیم. یکجورهایی احساس کردم که بزرگراه امام علی را تا انتها رفتند و در آنجا یا به جاده ی قم در افتادند یا به جاده ی خاوران یا به جاده ی ساوه. خلاصه هر چه که بود یک ساعت و نیم در راه بودیم. صدای رفت و آمد اتومبیل ها کم کم فرو نشست و اوضاع جاده به سکوت انجامید. تا این که سرتیم جوان به حاجی زنگ زد که: ما داریم به محل مورد نظر نزدیک می شویم یکی را بفرستید برای ریموت.
هشت: جلوی یک ساختمان توقف کردند. دست مرا گرفتند و مرا به داخل بردند و رو به دیوار بر یک صندلی نشاندند. یک ساعت بعد، یکی از مراقبان آمد و مرا به داخل اتاقی برد و گفت: می توانید چشم بندتان را بردارید. این اتاق، همه چیز داشت الا دستشویی. جوان مراقب تلویزیونی را که در اتاق بود راه انداخت و چای آورد. و من، نشستم پشت به درِ اتاق و رو به تلویزیون و از این کانال به آن کانال. عجبا که در شبکه ی مستند، فیلمی پخش می شد از گله ی شیران که به شکارها حمله می کردند و با کلی کمین و زحمت، یکی از آنها را می گرفتند. تا مشغول می شدند به دریدن و خوردن، شیر نر گله و شیرهای نرِ سرگردان سر می رسیدند و بعد از یک درگیری کوتاه، شکار را می کشیدند و با خود می بردند. و این درگیری برای ربودنِ شکار، یک چند باری تکرار شد.
نه: جوان مراقب یک برگ کاغذ آورد چاپی. که مشخصات کلی متهم در آن باید نوشته می شد. جلوی نام و نام خانوادگی نوشتم: سعید زینالی. نام پدر؟ هاشم. نام و نام خانوادگی مادر: اکرم نقابی. شغل؟ دانشجوی برده شده و سر به نیست شده توسط برادران سپاه.
ده: تلویزیون در چند شبکه گفتگوهای اجلاس گازی را نشان می داد. و شبکه ی خبر، دیدار رییس جمهورها را با رهبر. و اهدای یک جلد قرآن قدیمی به رهبر از جانب پوتین. عجبا که بعضی ها رگ خواب بعضی ها را چه نیک بلدند. پوتین با قرآنی که به رهبر هدیه داد یک سخن پنهانی نیز به رهبر می سراید که شاید مفهومش این باشد: شما ای رهبر مسلمین جهان، با این قرآن مشغول باشید. که ما بی خدایان از همین قرآن گراییِ شما کلی کاسب شده ایم در این سی و هفت سال قرآنی تان.
یازده: ساعت ده یازده شب بود که جوان مراقب آمد با کاغذی و قلمی. گفت: شنیده ام شما را بخاطر خطری که تهدیدتان می کرده به اینجا آورده اند. گفتم: شاید داستان از این قرار باشد که: امروز برادران نمی خواسته اند به موازات اجلاس گازی، و حضور جناب پوتین در بیت رهبری، ما جلوی ساختمان مرکزی دنا به اعتراض بایستیم. و حال آنکه اگر مختصری شعورشان می رسید، حضور معترضانه ی ما می توانست به نفع شان تمام شود. جوان مراقب کاره ای نبود. و ما، اساساً با مأموران طرف نیستیم. گنده های اینان اند که دستور می دهند و اینان باید اجرا بکنند. اینها هم که نباشند، دیگرانی هستند که همان کارهای سفارشی را انجام بدهند با کله. جوان مراقب کاغذ و قلم را به سمت من گرفت و گفت: اگر از رفتار ما رضایت داشتید یا نداشتید بنویسید. نوشتم: یک این که: در روز روشن بدون حکم قضایی مرا از خیابان ربوده اند و با چشمانی بسته به جایی نامعلوم آورده اند. و دو: در این مدت اما از نظر ناهار و شام و چای و رفتار مؤدبانه ی مأموران، من جز سپاس ندارم. نیمه شب بعد از یک ساعت و نیم رانندگی، مرا از اتومبیل شان پیاده کردند و گفتند: چشم بندت را بردار. کجا بودیم؟ یک کوچه پایین تر از منزلمان. ظاهراً پوتین به خانه اش رسیده بود و از نگرانی برادران کاسته شده بود.
دوازده: به خانه که آمدم، متوجه شدم دوستان دنایی مرا بازداشت کرده اند. می گویم: عزیزان همراهِ ما چه در بند باشند و چه همین امروز و فردا آزاد شوند، شنبه های اوین و دوشنبه های دنای من و دکتر ملکی سرجایش هست. حتی اگر کسی نیاید. گویا دارمی به نقطه ی آغازینِ این حرکت باز می گردیم. من و دکتر ملکی این حرکت را دو نفری شروع کردیم و دو نفری نیز ادامه اش می دهیم.
telegram.me/MohammadNoorizad
nurizad.info
محمد نوری زاد
سوم آذرماه نود و چهار – تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر