محمد نوری زاد
یک: با درد زیستن، اگر چه طعمی در مجاورتِ آواز خواندن های ناگزیرِ یک جوان عاشق دارد، اما به سبکِ ادبیاتِ جاری کوچه ها، با یک " که چی؟ " می شود طومارش را بست. عاشقِ آوازخوانی را تجسم کنید که هر بار از زیر پنجره ای رد می شود و از همان پنجره به کله اش سنگ می زنند و باز فردایش با ترانه ای دیگر باز می آید به شوقِ سنگی دیگر. در این تجسم فرضی، سنگ های تیز و کله ی جوان عاشق، با هم نجوا می کنند. این می گوید: بگیر، آن می گوید: گرفتم. این می گوید: چرا آمدی؟ آن می گوید: باید می آمدم. این می گوید: دیگر نیا. آن می گوید: نمی توانم. این می گوید: جانت را در این راه می دهی. آن می گوید: جانم بفدایت. این می گوید: سرت چه شکسته! آن می گوید: چه خوب که می بینی. این می گوید: من از همان بارِ نخست می دیدمت. آن می گوید: همین برای من کافی است.
دو: البته دردی که من این روزها بدان می فرسایم، از اینجور دردهای عاشقی نیست. راستش را بخواهید به یکجور طغیانِ بدنی دچار شده ام. بی نوا بدنم به ستوه آمده از فرمایشات مکررم. باید بفرستمش به جایی که مرمتش کنند. و من، باید مراعاتش کنم یک چند وقتی. هر چه او می گوید: من دیگر پای به ورطه ی پیری نهاده ام، من اما به رسم جوانی شلاقش می زنم. که: برو. نایست. حرکت کن. برو بالا. بر خیز. شتاب کن. هرچه او می خواهد بترسد و با همین بهانه ی ترسیدن از رفتن بماند، من بیخ گلویش را می فشرم که: راه بیفت، بگذار آنانی بترسند که دستشان خونی است. تو چرا؟
سه: شاید بستری شدنم یک هفته ای بدرازا بکشد. و شاید هم کمی بیشتر. در این مدت تلاش می کنم به نوشته ها و نقدها و نظرات شما سر بزنم و تا جایی که برایم مقدور باشد در کنارتان باشم. ورنه بر من ببخشایید اگر سوت و کور بود اینجا و نشانی از حضور من نبود. در کدام بیمارستان بستری می شوم؟ نشانی اش را به کسی نگفته ام تا کنون. زین پس نیز نخواهم گفت. راضی به زحمت دوستان و همراهان نیستم. بگذاریم خیال " برادران" نیز آسوده باشد. مگر کوه قرار است جابجا بکنم؟ مرا تجسم کنید که بر تخت بیمارستان دراز کشیده ام و از وزیر و وکیل و رییس جمهور و مجلسیان و قاضیان و ورزشکاران و هنرمندان و امام جمعه ها از دور و نزدیک به ملاقاتم می آیند و بر پیشانی ام بوسه می زنند و برای دلخوشی ام لفاظی می کنند و هندوانه هایی از قُربِ کبریاییِ حضرتِ باری بر می چینند و به زمین می آورند و همه را در زیر بغل هایم جا می دهند که: تو فلانی و بهمانی و از نطفه ی محضِ آفرینش نزول اجلال فرموده ای حتماً و مطلقاً. خلاصه این که ما کجا و اینجور برنامه های کبریایی کجا؟ من اگر سر شکسته هستم و همچنان با ترانه های تازه از کوچه ی سر شکنان می گذرم، اطمینانم بر این است که در پس پنجره ی سنگباران، جز فردای همین مردم نیست. پس، بگذار سنگ ببارد. که سرِ من، گفتگوها دارد با این سنگ های تیز عاشقی.
چهار: عصر جمعه با درد فراوانی که مرا مچاله ی خود کرده بود، رفتم و دکتر ملکی و دو بانوی همراه وی را سوار کردم و همگی رفتیم رباط کریم. خانه ی سی چهل متریِ ستار بهشتی چه فراخ می نمود. روز تولدش بود. خیلی ها آمده بودند. جای شما خالی. تابلویی را که تازگی ها با تلفیق یک اثر اهدایی دوست جوانی به گوهر عشقی کار کرده بودم تقدیم " پرچم بانو" مادرستار بهشتی کردم. این محفل آنقدر باشکوه بود که مرا توان توصیفش نیست. بماند برای قلم دیگرانی که حال خوبی دارند.
پنج: برنامه ی روزهای شنبه جلوی زندان اوین از ساعت ده تا دوازده، و روزهای دوشنبه جلوی دفتر دِنا ( میدان ونک – ابتدای گاندی ) از ساعت ده تا دوازده برقرار است. چه نوری زاد باشد چه نباشد. و چه به سبک رهگذران بی خیال بپرسند: که چی؟ مهم این است که ما هستیم و بنا نداریم که بترسیم!
محمد نوری زاد
سی و یکم مرداد نود و چهار - تهران
#ایران #تهران #اوین #رجایی_شهر #گوهردشت #معلمان #كارگران #پرستاران #دانشجویان #زنان #جوانان #زندانيان #دانشگاه #دانشجو #زندان #حقوق_بشر #اعدام #اعتراض #قيام
#ایران - دیگر نمی کشم، باید بستری شوم!
یک: با درد زیستن، اگر چه طعمی در مجاورتِ آواز خواندن های ناگزیرِ یک جوان عاشق دارد، اما به سبکِ ادبیاتِ جاری کوچه ها، با یک " که چی؟ " می شود طومارش را بست. عاشقِ آوازخوانی را تجسم کنید که هر بار از زیر پنجره ای رد می شود و از همان پنجره به کله اش سنگ می زنند و باز فردایش با ترانه ای دیگر باز می آید به شوقِ سنگی دیگر. در این تجسم فرضی، سنگ های تیز و کله ی جوان عاشق، با هم نجوا می کنند. این می گوید: بگیر، آن می گوید: گرفتم. این می گوید: چرا آمدی؟ آن می گوید: باید می آمدم. این می گوید: دیگر نیا. آن می گوید: نمی توانم. این می گوید: جانت را در این راه می دهی. آن می گوید: جانم بفدایت. این می گوید: سرت چه شکسته! آن می گوید: چه خوب که می بینی. این می گوید: من از همان بارِ نخست می دیدمت. آن می گوید: همین برای من کافی است.
دو: البته دردی که من این روزها بدان می فرسایم، از اینجور دردهای عاشقی نیست. راستش را بخواهید به یکجور طغیانِ بدنی دچار شده ام. بی نوا بدنم به ستوه آمده از فرمایشات مکررم. باید بفرستمش به جایی که مرمتش کنند. و من، باید مراعاتش کنم یک چند وقتی. هر چه او می گوید: من دیگر پای به ورطه ی پیری نهاده ام، من اما به رسم جوانی شلاقش می زنم. که: برو. نایست. حرکت کن. برو بالا. بر خیز. شتاب کن. هرچه او می خواهد بترسد و با همین بهانه ی ترسیدن از رفتن بماند، من بیخ گلویش را می فشرم که: راه بیفت، بگذار آنانی بترسند که دستشان خونی است. تو چرا؟
سه: شاید بستری شدنم یک هفته ای بدرازا بکشد. و شاید هم کمی بیشتر. در این مدت تلاش می کنم به نوشته ها و نقدها و نظرات شما سر بزنم و تا جایی که برایم مقدور باشد در کنارتان باشم. ورنه بر من ببخشایید اگر سوت و کور بود اینجا و نشانی از حضور من نبود. در کدام بیمارستان بستری می شوم؟ نشانی اش را به کسی نگفته ام تا کنون. زین پس نیز نخواهم گفت. راضی به زحمت دوستان و همراهان نیستم. بگذاریم خیال " برادران" نیز آسوده باشد. مگر کوه قرار است جابجا بکنم؟ مرا تجسم کنید که بر تخت بیمارستان دراز کشیده ام و از وزیر و وکیل و رییس جمهور و مجلسیان و قاضیان و ورزشکاران و هنرمندان و امام جمعه ها از دور و نزدیک به ملاقاتم می آیند و بر پیشانی ام بوسه می زنند و برای دلخوشی ام لفاظی می کنند و هندوانه هایی از قُربِ کبریاییِ حضرتِ باری بر می چینند و به زمین می آورند و همه را در زیر بغل هایم جا می دهند که: تو فلانی و بهمانی و از نطفه ی محضِ آفرینش نزول اجلال فرموده ای حتماً و مطلقاً. خلاصه این که ما کجا و اینجور برنامه های کبریایی کجا؟ من اگر سر شکسته هستم و همچنان با ترانه های تازه از کوچه ی سر شکنان می گذرم، اطمینانم بر این است که در پس پنجره ی سنگباران، جز فردای همین مردم نیست. پس، بگذار سنگ ببارد. که سرِ من، گفتگوها دارد با این سنگ های تیز عاشقی.
چهار: عصر جمعه با درد فراوانی که مرا مچاله ی خود کرده بود، رفتم و دکتر ملکی و دو بانوی همراه وی را سوار کردم و همگی رفتیم رباط کریم. خانه ی سی چهل متریِ ستار بهشتی چه فراخ می نمود. روز تولدش بود. خیلی ها آمده بودند. جای شما خالی. تابلویی را که تازگی ها با تلفیق یک اثر اهدایی دوست جوانی به گوهر عشقی کار کرده بودم تقدیم " پرچم بانو" مادرستار بهشتی کردم. این محفل آنقدر باشکوه بود که مرا توان توصیفش نیست. بماند برای قلم دیگرانی که حال خوبی دارند.
پنج: برنامه ی روزهای شنبه جلوی زندان اوین از ساعت ده تا دوازده، و روزهای دوشنبه جلوی دفتر دِنا ( میدان ونک – ابتدای گاندی ) از ساعت ده تا دوازده برقرار است. چه نوری زاد باشد چه نباشد. و چه به سبک رهگذران بی خیال بپرسند: که چی؟ مهم این است که ما هستیم و بنا نداریم که بترسیم!
محمد نوری زاد
سی و یکم مرداد نود و چهار - تهران
#ایران #تهران #اوین #رجایی_شهر #گوهردشت #معلمان #كارگران #پرستاران #دانشجویان #زنان #جوانان #زندانيان #دانشگاه #دانشجو #زندان #حقوق_بشر #اعدام #اعتراض #قيام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر