۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

گر بمبی به خود نبسته ای بغلت کنم!

پيج محمد نوری زاد‎
#ایران - اگر بمبی به خود نبسته ای بغلت کنم!


یک: روز دوشنبه بود. از دور که به سمتِ سکوهای ساختمان دِنا می رفتم، چشمم در التماسِ تماشای دو نفر بود. یکی گوهر عشقی – مادر ستار بهشتی - و دیگری دکتر محمد ملکی. البته آقای نعمتی نیز پا به پای ما بوده در این یک سال گذشته. و من از وی سپاس فراوان دارم. این هرسه، پیش از من و پیش از ساعت ده صبح می آمدند و بر سکوی ساختمان دنا می نشستند تا دیگر دوستان فرا برسند. آن روز دکتر بود و نعمتی بود اما گوهر بانو نبود. نیز احتمال می دادم که "پرچم بانو" نیامده باشد. دیروزش، سحر - دخترش – با من تماس گرفته بود و گفته بود که مادر کمی بیمار است. و من به اصرار از وی خواسته بودم: مبادا مادر به سمت تهران حرکت کند؟ که یعنی این یک بار را: دِنا بی دِنا. و به وی گفته بودم: دخترم سحر، مادرت سرمایه ی باطنیِ این سرزمین است. بجای همه ی ما که هر از گاه در کنار شما حضور داریم، تو یک تنه از این گنج بی بدیل مراقبت کن و این بانوی پوست و استخوانی را برای همه ی ما و همه ی آرزو بدلان پرستاری کن. بانویی را که عربده کشان اسلامیِ این نظام ناجور و روشنفکران صاحب نام و سیاستمداران منتقد و اصولگرایان یقه دران و اصلاح طلبان متفاوت نگر، صدای مظلومیتش را تا کنون نشنیده اند و نخواسته اند که بشنوند.
دو: به جمع دوستان پیوستم و آن روزِ دِنا با ما و با نوشته هایی که بالا گرفته بودیم شروع شد. من نوشته ی پیشین خود را بالا گرفتم: " کارخانه ی لاستیک سازی دِنا را شیخ محمد یزدی ( رییس مجلس خبرگان رهبری) دزدیده است. و دکتر محمد ملکی شعاری در باره ی آزادی نرگس محمدی که بیمار است. نعمتی این بار شعاری تازه با خود آورده بود: " آقای خامنه ای، باید درِ قوه ی قضاییه را گِل گرفت". به نعمتی گفتم: با گِل گرفتنِ قوه ی قضاییه نان بسیاری آجر می شود. این دستگاهها لازمه ی هر کشورند. مهم، اصلاح و سیستمِ درست دادن به این ناندانی هاست. شعار مادرِ سعید زینالی بسیار دردناک بود: "آقای خامنه ای، شما پدر نیستید، احساس ندارید، وگرنه یک خبر از پسر ما به ما می دادید. پاسداران شما هفده سال پیش پسر ما را برده اند که برده اند".
سه: عجبا که شب قبلش در یک برنامه ی تلویزیونی، از حضرتِ حاج آقا حجت الاسلام و المسلمین جناب " رییسی" دادستان کل کشور شنیدم که می گفت: بزرگترین مفاسد اقتصادی، زمانی صورت گرفت که: کارخانه ها و تأسیسات دولتی به بخش خصوصی واگذار شد. حالا شما بگو این کسانی که آمدند و این کارخانه های دولتی را به هیچ خریدند و فی الفور نیز آبش کردند، که بوده اند؟ گمنامان و سرمایه دارانِ واقعیِ بخش خصوصی؟ یا آدمهای سفارش شده و کسانی شبیه همین شیخ محمد یزدی - استادِ ویرانگریِ دستگاهی که رییسش بود - از بس که فکرش به جاهای دیگر سر می زد غیرِ دستگاه قضا.
چهار: جمعِ مستان یک به یک آمدند و در کنار ما ایستادند. آقای رضا ملک آمد. که از رنج کشیدگان سالهای سخت زندان اوین است. یک اطلاعاتیِ بیرون زده از سیستم مخوف اطلاعات. همکارانِ سابقِ وی بخاطر این که رضا ملک نخواسته بود شرافتش را – مثل خیلی از اطلاعاتی ها و عمله های نظام - به حراج بگذارد، هر بلایی را که می شد بر سرش آورده بودند تا بشکنندش اما نتوانسته بودند. رضا ملک این روزها در کنار ما در هر کجا حاضر است. حضورش با آن ریش انبوه و بلند، و باطن آرام و بی سخنش، گرما بخش محافل بی نوای ماست.
پنج: بانویی از هلند آمده بود به دیدن ما. و چه بلند نظر و نیک نگر. هر چه به وی اصرار کردم: همین که دوستان را دیدید، بروید، نرفت. و گفت: من این همه راه را به شوق شمایان آمده ام. و ماند تا پایان. مادر امید علی شناس آمد و مقوای از پیش آماده اش را که به بی گناهی پسرش اشاره داشت بالا گرفت. مریم کریم بیگی آمد به نمایندگی از برادر شهیدش و مادر و پدرش. چه خوب که چند چهره ی تازه نیز به صف ما پیوسته بودند و هر کدام یکی از شعارهای ما را که شعار خودشان نیز بود بالا گرفته بودند. ما از این پس با چهره های تازه تری همراه خواهیم شد. صفِ دریا دلان را نشان نعمتی دادم و به وی گفتم: سرِ دیگرِ این صف باید از لاستیک دنا برسد به بیت رهبری.
شش: علاوه بر سه نفری که مأمور کلانتری و احتمالاً اطلاعات اند و در این چند باره در اطراف ما بوده اند و مرتب از ما عکس و فیلم می گرفتند، مردم نیز ایستاده بودند و عکس و فیلم می گرفتند. آن روز یک مرد سی و پنج ساله ی رهگذر که کت و شلوار قهوه ای به تن داشت و ظاهری حزب اللهی، آمد و از ما و از بانوان عکس گرفت و موقع رفتن گفت: ایشالا با اربابانتون محشور بشید. یکی دو نفر از دوستان خواستند چیزی به وی بپرانند که من مانع شدم. همین حضور ما آنجا خودش نیک ترین پاسخ به اینجور آدمهاست که اگر امتداد نگرانی هایشان را دنبال کنیم، حتماً به منافعی بر خواهیم خورد که از فرو پاشی همان منافع در هراس اند. آخوندها چرا آیا نگرانِ اعتراض مردم اند؟ غیر از این که از برچیده شدنِ سفره ی تاریخی شان وحشت دارند؟ خدا وکیلی در مغز و متن این نگرانیِ آخوندها، چه اندازه خدا و پیغمبر و قرآن و اهل بیت حضور دارد؟ نه آیا آخوندهای حاکم از خدا و پیغمبر و قرآن دژی ساخته اند برای بقای خود و برای روبیدن و سمت و سود دادنِ بخت و اقبال و داراییِ مردم به سمتِ جیب شان؟ که مدام در پسِ این دژ پناه بگیرند و آن کنند که در قاموس هیچ بنی بشری نمی گنجد؟
هفت: مرد جوانی آمد و صورتم را بوسید و گفت: من سالها پیش رفتم توی این بساطی اسم نوشتم که " سردار سعید قاسمی " و انصار حزب الله پهن کرده بودند. کدام بساط؟ استشهادیون. که هروقت لازم شد به خودمان بمب ببندیم و بزنیم به قلب دشمن. بعدش زدم بیرون و از خودم بدم آمد و کلاً ازشان دوری کردم و نخواستم که ریختشان را ببینم. چرا؟ به این خاطر که من در کلّ بساط اینها چیزی به اسم شعور ندیدم. اینها هنوز که هنوز است بهره ای از شعور ندارند و احساس بر بالا و پایین شان غلبه دارد. اینها با احساس سخن می گویند و با احساس فحش می دهند و با احساس یک سخنرانی و یک مجلس را به هم می ریزند و اگر لازم باشد با همان احساس سر می برند. به وی گفتم: انقلابی که نه با شعور که با احساس پا گرفته باشد، عمله ها و طرفدارانش نیز از شعور گریزانند و با فوران همان احساس کور کارشان را پیش می برند. و گفتم: راز این که مراجع تقلید ما هیچگاه روی به عقل جمعیِ مردمان نمی برند و با چرخه ی خردمندی هم محور نمی شوند، همین تربیت احساسی مردمان است. و گفتم: در بستری از این بی تربیتی است که مراجع و مسئولان نظام برای خواسته ها و فرمایش های خود مخاطبِ احساسی می آرایند. شاید بهمین خاطر است که تا سخن از عقل و خردمندی به میان می آید اینان خود را به در و دیوار می کوبند و الم شنگه بپا می کنند و وااسلاما سر می دهند.
هشت: یک بانوی پیر که بقول خودش خانه ی ده میلیاردی اش را در همان حوالی بالا کشیده اند آمد و گفت: یک دانگ از خانه ی مرا به زور داده اند به یک مرد معتاد با چهار پسرش که در یک طبقه ی ساختمان من ساکن شده اند. و گفت: من واژه ی اِشغال را خوب می فهمم آقای نوری زاد. هم کشورم را و هم خانه ام را. و با صورتی پر التماس پرسید: این وضعیت تا کِی ادامه خواهد داشت؟ به وی گفتم: مغولان بر این سرزمین دویست سال حاکم بوده اند. تا این را گفتم، سریعاً میزانِ عمرِ باقی مانده اش را با دویست سالِ مغولانِ وطنی سنجید و چهره در هم کشید و گفت: واویلا. گفتم: نگران نباشید، ما این دویست سال را در همین چند سالِ آینده خلاصه می کنیم. بس شان است دیگر! این را که گفتم، چهره اش واگشوده شد. چهره های پرچروک نیز چه زیبا می شوند با لبخند. راستی ما آدمها چه عجولیم در این خصوص. دوست داریم همه ی تحول ها و رخدادها را در همین عمرِ محدودِ خودمان بچشم ببینیم. پس سهم آیندگان چه می شود؟ ما حتماً آخوندها را سرجای شان خواهیم نشاند. جایی که مستحقش باشند.
نه: مردی آمد و صورت دکتر ملکی را بوسید و شانه اش را بالا انداخت و در کنار من ایستاد و دم گوشم گفت: من بیش از خیلی های دیگر این محسن رفیقدوست و خانواده اش را می شناسم. باز شانه اش را بالا انداخت و گفت: این بابای بارفروش که با شوفری امام به هر چی که خواست رسید و هرچی هم بلا که توانست بر سرِ این مردم آورد، یک ام الفساد است که باید مجسمه اش را بسازند و در میادین شهر نصب کنند. گفت: این اواخر افتاده بود به دلالی قطعات برای تأسیسات هسته ای. تا تحریم ها ورق پاره بودند، نان این جماعت در روغن بود. رفیقدوست بود و آقای خجسته برادر زنِ جناب رهبر و عده ای دیگر که اگر بخواهید اسمشان را برایتان ردیف می کنم. کل شان هم زیر نظر سرداران خاص سپاه سر به دزدی و کارهای خلاف دارند. مرد باز شانه اش را بالا انداخت: اینها با دلالی قطعاتی که هیچ نظارتی بر آنها نبود، این اجناس را می خریدند به مفت، و می فروختند به هزار برابر. و چه سرمایه گذاری ها که نکرده اند اینها در خارج از کشور برای نسل اندر نسل شان. این مرد که تیک عصبی اش بالا انداختنِ شانه هایش بود، تفی به زمین انداخت و رفت. همینجور که می رفت، من به شانه های بی تابش نگاه می کردم. همه ی ما هرکدام به یک تیک عصبی گرفتاریم و سعی در پوشاندنش داریم. این مرد، اجازه داده بود شانه هایش آزاد باشند.
ده: بانویی آمد که همسر شهید بود. نوشته ای را نشان من داد که در آن به قطع شدنِ ماهیانه ی خانواده اش اعتراض کرده بود و این سه سال وقفه در پرداخت ماهیانه را به رواج اختلاس در داخل بنیاد شهید ربط داده بود. روی سخن نامه اش ریاست بنیاد شهید بود. این بانو گفت: مثل شما رفتم و ایستادم جلوی بنیاد شهید و یک مقوایی را بالا گرفتم. نگذاشتند. آمدند و مرا تهدید کردند. روی مقوا از قول لاریجانی رییس مجلس نوشته بودم: بنیاد شهید را چه به کارخانه داری و مرغداری؟ به این بانو پیشنهاد کردم: با همان مقوایتان بیاید اینجا. که ما اینجا برای هیچکس محدودیتی قائل نیستیم. هر که با هر اعتراضی که دارد می تواند به اینجا بیاید و در کنار ما بایستد. حتی کسانی که به خود ما معترض اند. بیایند و بی آنکه هیاهو کنند، نوشته هایی را علیه ما بالا بگیرند. دنیای فهم، سالهای سال است که بدینسوی رفته است. این که نصیب ما از این دنیای فهم چه خواهد بود و وقتش کِی فرا خواهد رسید، همه اش به خود ما مربوط است حتماً.
یازده: دوستان لگامیِ ما نیز آمدند. از مفتی زاده تا دکتر رییس دانا تا جباری. من و دکتر ملکی نیز که بودیم. جای نسرین بانو و نرگس بانو خالی. بانویی که یک مجله را بالا گرفته بود، آمد و در کنار ما ایستاد. روی جلد مجله، طرحی از چهره ی آیت الله حق شناس بود. این بانو با ماژیک روی عمامه ی حق شناس نوشته بود: دروغگو. و در جای دیگرش نوشته بود: من سند جنایتت هستم. دست این بانو به شدت می لرزید. همسر سابقِ مسئول دفتر حق شناس بود و پسری سیزده ساله از وی داشت. داستانها از جنایت های جاریِ بیت حق شناس تعریف می کرد با مدیریتِ همین مسئول دفتر حق شناس.
دوازده: مردی لاغر و شصت ساله و سر برهنه آمد و به نوشته های ما اشاره کرد و پرسید: حرفِ حساب شماها چیست؟ گفتم: ما به دزدی ها معترضیم. پاسخ مرا تکرار کرد و گفت: چرا با شماها کاری ندارند؟ و ادامه داد: برای اینها کاری ندارد که شماها را جمع کنند و ببرند جایی که عرب نی می اندازد. گفتم: ما یک تشکیلاتی داریم به اسم لگام برای لغو گام به گام اعدام در ایران. شرط عضویت در لگام این است که داوطلبانِ عضویت باید زندان رفته باشند و از زندان رفتنِ چند باره نیز نهراسند. و گفتم: این افرادی که در اینجا به اعتراض ایستاده اند، تقریباً همینجوری اند. یعنی از هر پیشامدی استقبال می کنند. با افرادی که نمی ترسند چه می شود کرد؟ ما را هرکجا که ببرند فردایش همینجاییم. به شوخی گفت: اگر بمبی به خود نبسته ای بغلت کنم و ببوسمت. در پاسخش چه می گفتم؟ خودش دانست که حرف خوبی نزده. پوزش خواست. گفتم: نیازی به پوزش خواهی نیست. این سخن شما خروجیِ سخنان پنهان و بر زبان نیامده ی جماعتی است که گاه به ماها همینجوری می نگرند. گفت: تکلیفِ ما که می ترسیم چه می شود؟ گفتم: همین وضعیتی که هست. که یعنی: این وضعیتِ حاکم بر کشور، استحقاق مردمی است که دوست دارند بترسند.
سیزده: رفته رفته بر تعداد ما افزوده شد. شدیم بیست نفر معترضِ پای کار. با نوشته هایی که بالا گرفته بودیم و هرکدام از این نوشته ها به سمتی تیر می انداخت. جناب سرگرد هر چه به مردم می گفت: بروید و عکس نگیرید، مردمی دیگر می آمدند و جای خالیِ رفتگان را پر می کردند. آنجا یک گذرگاه چند جانبه است و نمی شود از رهگذران دورش داشت. مردم می ایستادند و عکس می گرفتند و با داد و قال جناب سرگردِ لباس شخصی پوش و دو پلیسِ یونیفرم به تن می رفتند، اما مردمی دیگر جایشان را پر می کردند. دکتر ملکی که پاهایش از نشستن بر سکوی دنا درد گرفته بود، برخاست تا کمی در آن حوالی قدم بزند. مقوایش را نیز با خود برد. یک تنها انگار به اعتراض هیولا خروج کرده بود این پیرمرد خمیده قامت.
چهارده: مردی پنجاه و یکی دو ساله از میان جمعیتی که به تماشا ایستاده بودند خارج شد و رفت و بر دست های دکتر ملکی بوسه زد و برگشت و در کنارمن ایستاد و گفت: شما آقای نوری زاد هستید؟ گفتم: بله. ابراز خوشحالی کرد و گفت: من استاد یکی از دانشگاههای دولتی هستم. به تأسی از شما نامه ای نوشتم به رهبر و در آن نامه به فاجعه ی " دزدی های علمی" اشاره کردم و از پوکیِ مقاله ها و پایان نامه ها و زد و بندهای علمیِ کارچاق کن های دانشگاه پرده برداشتم. دفتر رهبری این نامه را ارجاع داد به ریاست دانشگاه. حراستِ دانشگاه مرا خواست و طیِ نشستی مرا چهارسال از تدریس محروم کردند. بعدش از من شکایت کردند به دادگاه که چرا افرادی را به اسم کارچاق کنِ علمی رسوا کرده ام. نامه ی من جوری بود که ریسمانِ این کارچاق کن ها را اگر می گرفتید و می کشیدید، خیلی از بالاتری ها رسوا می شدند. استاد اخراجی گفت: برایم دوسال زندان تعلیقی بریدند و یکصد و بیست ضربه شلاق. که اگر با مشقت دستم به آقای فرجی دانا - وزیر وقتِ علوم - نمی رسید، کارم ساخته بود برای همیشه. استاد اخراجی، در یکی از رشته های مهندسی دکترا داشت. و عجب حسی از زخمِ یک تحقیرِ فرساینده بر چهره داشت این دکتر مهندس. ساعت که دوازده شد، همه جمع شدیم تا عکس بگیریم. جناب سرگرد صدا در داد که: تمامش کن آقای نوری زاد. گفتم: به امید روزی که خود شما نیز در کنار ما بایستید. گفت: ایشالا.
پانزده: روز سه شنبه رفتم بیمارستان قلب شریعتی و از چهار نفر از عزیزان مان دیدار کردم. نخست به دیدن آقای عفیف نعیمی از زندانیان بهایی رفتم که در اتاقی بستری بود و عده ای از سربازان در بیرون اتاق مراقب وی بودند. آقای نعیمی از هموطنان بهایی و از انسان های شایسته و بسیار با ادب و خواستنی و فهیم ماست که صرفاً بخاطر جهالت و خشم و تعصب و بد فهمیِ حاکمان دشمن طلب و شیعه گستر ما زندانی است. بعدش رفتم به دیدنِ پدر سعید زینالی که بر تختش نشسته بود و همسر و دختر و دامادش و دوستانی چون آقای نعمتی و جوان کاپشن پوش نیز در اتاقش حاضر بودند. من هرگاه که به چهره ی این پیر مرد سپید موی می نگرم، نمی دانم چرا رهبر و سرداران سپاه و همه ی آیت الله ها و آخوندها و نمایندگان مجلس و قاضیان دستگاه قضا را پیش چشم می آورم و بر مسند پاسخگویی می نشانم بخاطر ظلمی که بر خانواده ی وی فرو باریده اند. هم پسرش را هفده سال پیش از خانه بیرون کشیده اند و برده اند و هم این خودش را بعد از بیست و هشت سال کارمندی از کار برکنار کرده اند و هم دختر درسخوانده اش را از کار بیکار کرده اند. در اتاق مجاور، به دیدنِ آقای سعید رضوی فقیه رفتم. از روزنامه نگاران اصلاح طلب، عضو سابق شورای مرکزی تحکیم وحدت و از حامیان آقای کروبی در انتخابات سال 88. در آغوشش که گرفتم، چشمم به دستبند ها و پابندی افتاد که به تختش چفت بسته بودند. راستش را بخواهید نتوانستم خودم را از گریستن باز بدارم. و گریستم در آغوش سعید. به وی گفتم: این منصفانه نیست که با همه ی خوبی هایی که در شماست، اینگونه با دستنبد و پا بند به شما توهین کنند. وی را از زندان به بیمارستان قلب آورده بودند برای جراحی قلبش.از آنجا رفتم به دیدن آقای خسرو منصوریان که مردی هفتاد و دو سه ساله و لاغر و قد بلند است با ریشی پرفسوری بر چانه. سربازانی نیز در بیرون اتاق آقای منصوریان بر صندلی هایشان لمیده بودند برای مراقبت از وی. آقای منصوریان از اعضای با سابقه ی نهضت آزادی است و بارها و سالها در این سالهای پس از انقلاب بازداشت و زندانی شده و آخرین حکمش جاری شدنِ حکم سیزده سال پیش وی است. او را بخاطر ناراحتی قلبی اش به این بیمارستان منتقل کرده اند تحت الحفظ. اگر این روزها به بیمارستان قلب شریعتی بروید با این چهار عزیز می توانید دیدار کنید.
شانزده: ما و دوستانمان شنبه ها از ساعت ده تا دوازده همچنان در مقابل درِ اصلی زندان اوین برای رهایی بانو نرگس محمدی و سایر زندانیان بی گناهمان به اعتراض می ایستیم. این روزها حال عمومیِ نرگس بانوی ما آنچنان وخیم است که ما را برای دفاع از حقوق انسانیِ وی ناگزیر به انتخاب راههایِ غیرمتعارف ترغیب می کند. دوشنبه ها را نیز به سونامی دزدی ها و بی قانونی های آیات عظام و سرداران سپاه و مأموران اطلاعات و مسئولان خُرد و کلان نظام اسلامی اختصاص داده ایم. کجا؟ مقابل دفتر نمایندگی کارخانه ی لاستیک سازیِ دِنا که توسط شیخ محمد یزدی - رییس مجلس خبرگان رهبری - دزدیده شده. نشانی؟ میدان ونک ابتدای خیابان گاندی. زمان: از ساعت ده تا دوازده.
محمد نوری زاد
پنجشنبه بیست و دوم مرداد نود و چهار – تهران

#ایران #تهران #اوین #رجایی_شهر #گوهردشت #معلمان #كارگران #پرستاران #دانشجویان #زنان #جوانان #زندانيان #دانشگاه #دانشجو #زندان #حقوق_بشر #اعدام #اعتراض #قيام 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر