۱۳۹۴ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

روایت یک زندانی از آنچه در کهریزک گذشت،مسعود علیزاده

#ایران - روایت یک زندانی از آنچه در کهریزک گذشت،مسعود علیزاده


من مسعود علیزاده سال ۱۳۶۲ در شهر تهران به دنیا آمدم. از کودکی دوست داشتم که روزی مهندس شوم و در کنار آن هم به کار خوانندگی ادامه دهم  اما این آرزوهای برای من گویی خیلی بزرگ بود. در زمانی که فقط ۱۷ سالم بود، پدرم به خاطر چربی خون و دیابت درگذشت؛ سن ۱۷ سالگی بهترین سن جوانی است ، ولی من در آن سن حکم یک پدر را در خانه داشتم و برای مخارج زندگی شروع به کار کردن کردم، فوت پدرم برای من و خانواده بسیار سخت بود و تا به امروز هم نتوانستم پدرم را از یاد ببرم و جای خالی پدر همیشه در زندگی ما احساس می‌شود ...همیشه از عملکرد جمهوری اسلامی انتقاد داشتم ، چرا که نفس کشیدن هم در جمهوری اسلام جرم بود و هست. از زمانی که آقای احمدی نژاد روی کار آمد، زندگی برای همه مردم ایران جهنم شده بود، از گرانی‌ها گرفته بود تا غیره.انتخابات ریاست جمهوری سال  ۱۳۸۸آغاز  شد ، بهترین فرصتی بود که احمدی نژاد برود و چون آقای مهندس میرحسین موسوی می‌توانست به وضعیت پایان دهد از او حمایت کردم. در آن زمان در یک بنگاه املاک کار می‌کردم ، به خاطر اینکه از آقای مهندس میرحسین موسوی حمایت کنیم، بنگاه را ستاد کردیم ،روزهای خوبی بود ، همه سبز بودیم و یک دست ، شادی همه جا را فرا گرفته بود و مردم همه یک دست بودند تا اینکه تقلب و کودتا گسترده‌ای در انتخابات ۱۳۸۸ شکل گرفت ، همه در شوک و اندوه بودیم. از اینکه به بازی گرفته شده بودیم بسیار ناراحت بودم سعی کردم برای رای گمشده‌ام بیرون بروم ، در بیشتر راهپیمایی‌ها شرکت داشتم تا اینکه روز ۱۸ تیر دستگیر و روانه پلیس پیشگیری شدم.روز ۱۹ تیر بود بازپرس «حیدری‌فر» در حیاط پلیس پیشگیری به ما گفته بود اگر تا آخر تابستان زنده از بازداشتگاه کهریزک بیرون آمدید، تازه بگویید کهریزک کجاست!!! همه در استرس بودیم که کهریزک کجاست که قرار است تا اخر تابستان از آنجا زنده بیرون نیاییم!!!وارد بیابان‌های کهریزک شدیم. همه در شک بودیم و نگران، آیا تا آخر تابستان زنده از کهریزک بیرون می‌‌آییم!!! حدود یک ساعتی پشت در بازداشتگاه کهریزک بودیم… مسئولین بازداشتگاه کهریزک به خاطر کمبود جا ما را پذیرش نمی‌کردند.. «سعید مرتضوی» به فرماندهی نیروی انتظامی فشار می‌آورد که بازداشتی‌ها را باید پذیرش کنید، بعد از یک ساعت پذیرش شدیم.وارد بازداشتگاه که کهریزک شدیم، همه ما‌ها حس بدی داشیم، از در و دیوار‌های بازداشتگاه صدای ضجه آدم‌ها به گوش می‌رسید… از بچه ۱۷ ساله تا پیرمرد ۶۰ ساله را برهنه کردند، فقط به خاطر اینکه شپش لای درز لباس‌های ما نرود و با خود وسیله‌ای به داخل قرنطنیه یک نبریم. حدود ۳ تا ۴ ساعت طول کشید تا همه دوستانمان برهنه شوند… همه از اینکه در جلوی یکدیگر برهنه می‌شدیم شرمگین و ناراحت بودیم. عینک افراد را به زور گرفتند از جمله عینک‌های «محمد کامرانی» و «محسن روح الامینی» را و هر چه التماس کردند عینک‌ها را پس ندادند.از داخل قرنطینه یک و دو صدای مجرمان خطرناک می‌آمد و همه ما ترسیده بودیم که اینجا کجاست؟ وقتی یکی از دوستانمان از افسر نگهبان پرسید:«اینجا کجاست؟»، گفت: «اینجا آخر دنیا است، اینجا خدا هم آنتن نمی‌دهد». تازه فهمیدم وارد چه جهنمی شدیم.
«امیر جوادی‌فر» از روز اول حال خوبی نداشت… بدنش زخمی بود و دنده‌ها و فکش شکسته بود. از ساعت ۴ بعد از ظهر تا ساعت ۱۰ شب در حیاط نشستیم، هوا خیلی گرم بود و همه تشنه بودیم ولی خبری از آب نبود. در‌‌ همان روز چند نفر از دوستانمان به خاطر اعتراض به وضعیت بازداشتگاه کتک خوردند… همه از ترس داشتیم سکته می‌کردیم و در شوک بودیم… حدود ۱۳۶ نفر در  «قرنطینه یک» حضور داشتند. مساحت قرنطینه خیلی کوچک  و حدود ۶۰ متر مکعب بود؛ قرنطینه یک فاقد آب، تهویه، وسایل گرم‌کننده و خنک‌کننده، هرگونه کفپوش، موکت و تخت خواب، نور کافی، سرویس بهداشتی قابل استفاده و حمام بود.حدود یک ساعت گذشت؛ ۳۰ تا ۳۵ نفر از مجرمان خطرناک را از «قرنطینه دو» وارد قرنطینه ما کردند. با این حال که حتی جا برای نشستن خودمان هم نبود… تصورش هم سخت است که حدود ۱۷۰ نفر در مساحت ۶۰ متری بمانیم. نشستن که سهل است، حتی جا برای نفس کشیدن هم نبود…. خواب به چشم‌هایمان نمی‌آمد، ولی خب جایی هم برای خواب نبود. استرس زنده بیرون آمدن از کهریزک یک لحظه از ما غافل نمی‌شد. همه به فکر این بودیم که بر خانواده‌های ما چه می‌گذرد، چون کسی از خانواده‌ها از ما خبری نداشت که آیا زنده‌ایم یا نه! این افکار تا صبح گریبان‌گیر ما بود….صبح روز ۲۰ تیر بود همه ما شب از شدت غم و اندوه در بازداشتگاه کهریزک شب نخوابیده بودیم. حتی از شدت ناراحتی یادمان رفته بود که یک کف دست نان و یک پنجم سیب‌زمینی هم شب قبل برای غذا به ما داده بودند. ساعت ۱۰ صبح بود، مجرمان خطرناک همه از شدت گرما برهنه بودند و در دست‌شویی به یک پیرمرد مجرمی به نام «بابا علی» تجاوز می‌کردند و این عمل مجرمان برای ما وحشت‌آور و ناراحت‌کننده بود. بیشتر دوستان دست‌شویی داشتند ولی شرم و حیا اجازه نمی‌داد تا به دستشویی بروند… هوا داشت گرم‌تر می‌شد و همه ما بی‌تاب‌تر می‌شدیم. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که چند نفر از مجرمان خطرناک پشت درب قرنطینه یک با لوله‌های پی‌وی‌سی ایستاده بودند و به ما گفتند:« تا سه شماره می‌شماریم باید به حیاط بروید». وقتی از در قرنطینه خارج می‌شدیم با لوله پی‌وی‌سی بر سر و صورت ما می‌زدند. وارد حیاط بازداشتگاه کهریزک شدیم و همگی پا برهنه بر کف آسفالت داغ سوزان برای آمارگیری نشستیم… تمام پا‌هایمان از شدت گرمای آسفالت می‌سوخت ولی نمی‌توانستیم اعتراض کنیم، هر کسی اعتراض می‌کرد به بیرون از صف برده می‌شد و به شدت با لوله پی‌وی‌سی کتک می‌خورد… حدود ۱۵ دقیقه از آمارگیری می‌گذشت و شکنجه‌ها بیشتر می‌شد.افسر نگهبان «محمدیان» دستور داد در آفتاب سوزان بر کف حیاط کهریزک چهار دست و پا راه برویم. باورش برایمان خیلی سخت بود که به کدامین گناه باید شکنجه شویم ولی مجبور بودیم تن به شکنجه دهیم. همه چهار دست و پا می‌رفتیم از بچه ۱۷ ساله تا پیرمرد ۶۰ ساله… کف دست‌هایمان و زانو‌هایمان از شدت گرمای آسفالت سوخته بود و آن زخم‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد… من چون از قبل پایم شکسته بود، نتوانستم چهار دست و پا راه بروم و استوار محمدیان گفت کسانی که نمی‌توانند چهار دست و پا راه بروند باید حدود پنج ضربه بر کف دست‌هایشان لوله پی‌وی‌سی بزنم. من و چند نفر که چهار دست و پا نمی‌توانستیم برویم، حدود پنج ضربه بر کف دست‌هایمان زد؛ آنقدر محکم زد که از دست کف‌هایمان خون می‌آمد؛ استوار محمدیان از نظر من یک بیمار روانی بود و هیج رحمی نداشت؛ همه گرسنه و بی‌جان در داخل حیاط در آن آفتاب سوزان شکنجه شدیم؛ دیگر هیچ طاقتی نداشتیم ولی مجبور بودیم طاقت بیاوریم. افسر نگهبان  سر صف یک شعار می‌داد که باید با صدای بلند آن را فریاد می‌زدیم: «اینجا کجاست؟؟کهریزک… کهریزک کجاست؟؟؟ آخر دنیا… از غدا راضی هستید؟؟ بله قربان؟؟؟ آدم شدید؟؟؟ بله قربان»… باید آنقدر این جمله‌ها را فریاد می‌زدیم تا دیوار‌های کهریزک به لرزه بیافتد.بعد از شکنجه همه بی‌جان بودیم و باز با کتک وارد قرنطینه یک شدیم، حدود یک ساعتی گذشت، همه از درد داشتیم ناله می‌کردیم، امیر جوادی‌فر حالش بر اثر جراحت‌ها داشت بد‌تر می‌شد، بعد از ۲۴ ساعت گرسنگی ناهار آوردند، ناهار یک عدد کف دست نان و یک پنجم سیب زمینی بود که مجرمان خطرناک با دست‌های آلوده بین ما تقسیم می‌کردند، برای اینکه زنده بمانیم مجبور بودیم آن غذای کم را بخوریم، خیلی‌ها نخوردند، مجرمان خطرناک از شدت گرسنگی‌‌ همان نان و سیب‌زمینی را هم از ما می‌گرفتند و می‌خوردند. از شدت گرما مرتب باید از آب چاه می‌خوردیم، آبی که تصفیه نشده بود و بوی لجن می‌داد. در بازداشتگاه کهریزک، سه عدد شیشه نوشابه خالی وجود داشت و باید در درون آن‌ها آب می‌خوردیم، ظرف آب‌ها خیلی کثیف بود و از دست‌شویی آورده بودند ولی برای زنده ماندن مجبور بودیم دست به هر کاری بزنیم. هوا در قرنطینه داشت گرم‌تر از قبل می‌شد و زخم‌هایمان بر اثر کثیفی عفونت می‌کرد، از شدت گرما نفس کشیدن برایمان  سخت‌تر می‌شد و هوای آزاد  آرزویی شده بود. هر یک ساعت برایمان مثل روز‌ها می‌گذشت، پیش خود فکر می‌کردم در کهریزک ساعت ایستاده است، شب شد و همه بی‌تاب  به فکر این بودیم که آیا زنده از اینجا بیرون می‌رویم؟.افسر نگهبان دستور داد تا دود موتور خانه را که برق بازداشتگاه کهریزک را تامین می‌کرد، از دریچه‌ای به داخل بازداشتگاه بفرستند و این کار توسط سرباز‌ها انجام شد، دیگر نفس کشیدن برایمان خیلی سخت شده بود، دود داخل بازداشتگاه را گرفته بود و چشم‌هایمان از شدت دود می‌سوخت. می‌گفتیم:« خدایا اینجا واقعا آخر دنیا است». آنجا نفس کشیدن هم جرم بود…روز بیست و یکم تیرماه بود، تن‌هامان از شدت زخم‌ها عفونت کرده بود و نفس کشیدن برایمان لحظه به لحظه سخت‌تر می‌شد، صدای ناله‌های همبندی‌هایمان بلند‌ و بلند‌تر می‌شد. نگاهی به چهره خستهٔ امیر انداختم و می‌دیدم که چقدر نفس کشیدن برای او سخت‌تر از همه‌مان شده است…همه نگران و نا‌امید… چند تن از مجرمان بازداشتگاه کهریزک برگه‌های دعای زیارت عاشورا را دادند، یکی از دوستان که صدای خوبی داشت، شروع به خواندن آن کرد و در طول خواندن زیارت عاشورا همه‌مان گریه می‌کردیم، در‌‌ همان لحظات بود که از دریچه‌ای به داخل قرنطینه دود گازوئیل وارد کردند، فقط به جرم خواندن زیارت عاشورا یا شاید به خاطر سوزی که در صدایمان بود. افسر نگهبان بعد از خواندن زیارت عاشورا دستور داد که ما را به داخل حیاط منتقل کنند، هوا بسیار گرم بود و ما در زیر آن آفتاب سوزان احساس خوشایندی داشتیم و برایمان در برابر آن هوای آلوده قرنطینه حکم بهشت را داشت… پای برهنه، تشنه و بی‌جان در آن جهنم احساس می‌کردیم در بهشت هستیم… ما را به قرنطینه برگرداندند در حالیکه آنجا را به خاطر وجود شپش و گال زیاد سم‌پاشی کرده بودند. در آن هوای آلوده و مسموم حدود پنجاه نفر از هم بندی‌هامان از هوش رفتند، محمد کامرانی و امیر جوادی‌فر هم جز آن‌ها بودند.دیگر راه نفس کشیدن ما بسته‌تر می‌شد. باور آن جهنم داشت لحظه به لحظه پر رنگ‌تر می‌شد و ما می‌دیدیم که آن‌ها دارند جان می‌سپارند. آنقدر تصویر غم‌انگیز و زجر‌دهنده‌ای بود که همه فریاد می‌زدیم و از مامورین می‌خواستیم که در‌ها را باز کنند و ما را به حیاط ببرند حتی در این میان مجرمان بازداشتگاه هم با ما همراهی می‌کردند ولی آن‌ها بی‌توجه بودند و بعد از یک ساعت در را باز کردند. ما هر کدام آن‌هایی را که از هوش رفته بودند، بغل گرفته بودیم و به بیرون از آنجا می‌بردیم و تنها جایی که می‌شد آن‌ها را بگذاریم تا نفسشان بازگردد‌‌، همان جهنمی بود که برایمان رنگ بهشت گرفته بود، بر روی آسفالتی داغ و سوزان. و دوباره به جای قبلی‌مان برگشتیم… از جهنمی به جهنم دیگر!در آن شب، صدای ناله بود و بس!… استوار «خمس آبادی» ۱۲ نفر از بازداشتی‌های روز ۱۸ تیر را که در قفس نگهداری می‌شدند، به بیرون از حیاط آورده بود و داشت آمارگیری می‌کرد او به «محمد کرمی» وکیل بند بازداشتگاه کهریزک دستور داد چند نفر از بچه‌های قرنطینه یک را بیرون بیاورند تا آن‌ها را کتک بزنند که به قولشان درس عبرتی شود برای دیگران که بفهمند «کهریزک کجاست!»…من بعد از چند روز می‌خواستم بخوابم که در‌‌ همان لحظه یکی از همبندان خواهش کرد که من نیم ساعت از جایم بلند شوم و او کمی جای من دراز بکشد و کمی بخوابد، دلم برایش سوخت، چون می‌دانستم ۳ روز است که نخوابیده، از جایم بلند شدم، رفتم به سمت دست‌شویی برای خوردن آب، که محمد کرمی داخل قرنطینه یک آمد و از میان آن همه آدم، «سامان مهامی» و «احمد بلوچی» را بیرون کشید و بعد نگاهش به من افتاد که جلوی دست‌شویی ایستاده بودم، صدایم زد: «تو هم بیا بیرون…» من می‌دانستم بروم بیرون کتک بدی خواهم خورد، گوشه‌ای نشستم تا من را از یاد ببرد ولی  دوباره وارد قرنطینه یک شد و به زور کتک به همراه دو نفر دیگر من را از قرنطینه بیرون برد و خمس آبادی شروع کرد به زدن من با لوله پی‌وی‌سی. کتک خوردن من حدود بیست دقیقه طول کشید،بعد محمد کرمی به همراه دو نفر به من پابندهای آهنی زدند و من را از یک میله آهنی آویزان کردند، دیدم سامان مهامی و احمد بلوچی هم آویزان هستند…پابند‌ها آنقدر تیز بودند که وقتی آویزان شدم، از مچ پا‌هایم خون می‌آمد… استوار خمس آبادی با استوار گنج بخش شروع کردندبه زدن من با‌‌ همان لوله‌ پی‌وی‌سی، می‌گفتند:« باید بلند داد بزنی و بگی گه خوردی». من نمی‌توانستم آن را بگویم و تنها سکوت کرده بودم… صدای بچه‌ها را می‌شنیدم که بلند صلوات می‌فرستادند تا شاید آن‌ها از کتک زدن من دست بردارند ولی آن‌ها همچنان ادامه می‌دادند، دیگر آنقدر زدند که مجبور شدم این جمله را بگویم و پیوسته تکرار می‌کردم… دهانم خشک شده بود… فکر می‌کردم که تمام این‌ها را دارم خواب می‌بینم، سخت و باورناپذیر بود اما واقعیت داشت، تمام آن درد‌ها و فریاد‌هایم واقعیت داشت…بعد از بیست دقیقه مرا پایین آوردند… در شوک بودم… چند تن از مجرمان مرا به داخل قرنطینه بردند، سپس یکی دو نفر از هم‌بندیان من را به دست‌شویی بردند تا روی صورتم آب بریزند و زخم‌هایم را بشویند که در‌‌ همان لحظه استوار خمس آبادی یک قفل کتابی به محمد کرمی داد تا دوباره من را بزنند.محمد کرمی وارد دستشویی شد و شروع کرد با قفل بر سر و صورت من کوبیدن و من یک لحظه از حال رفتم و تمام سر و دهنم خونی شده بود. او من را از شلوارم می‌گرفت و بلند می‌کرد و محکم بر زمین می‌کوبید، کم کم شلوارم پاره شد و دیگر کاملا برهنه بودم و برهنگیم در میان آن همه فشار و درد، درد بزرگ دیگری بود که مدام از ذهنم می‌گذشت، بعد از آن روی گردنم ایستاد و با پا‌هایش محکم فشار می‌داد تا مرا خفه کند، حدود سه چهار دقیقه طول کشید... خفگی را کاملا احساس کردم، بی‌نفسی و به تدریج بی‌زمانی… انگار همه چیز برایم بی‌رنگ می‌شد و مقابل چشم‌هایم نقطه روشنی داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد… مثل مرگ بود… خود مرگ بود!دیگر از حال رفته بودم و محمد کرمی که فکر کرده بود دیگر من مرده‌ام، پا‌هایش را از روی گردنم برداشت… بعد از دقایقی نفسم برگشت و به هوش آمدم… سپس هم‌بندانم من را به داخل قرنطینه بردند. آن شب حال خوبی نداشتم و تا صبح کابوس می‌دیدم… انگار خودم نبودم… انگار مرده بودم!فردای آن روز با بدنی پر از درد از خوابی سرد و سیاه بیدار شدم، زخم‌هایم عفونت کرده بود و تنم ناگزیر در انتظار شکنجه‌های روز دیگر بر زمین ِ سخت کهریزک بی‌جان افتاده بود… در انتظار روز چهارم…صبح روز چهارم بود، همگی از شدت گرسنگی بی‌حال و بی‌انرژی بودیم و زخم‌هایمان عفونت کرده بود و لحظه به لحظه بی‌جان‌تر می‌شدیم و بعضی از دوستان به خاطر درد شدیدی که داشتند، بی‌هوش می‌شدند… من نیز که بر اثر شکنجه‌های شب ِ گذشته حال خوبی نداشتم و تمام زخم‌هایم عفونی و چرکین شده بود، از شدت تب می‌سوختم… هوای داخل قرنطینه بسیار گرم بود و نفس کشیدن از روزی‌های قبل برایمان دشوار‌تر شده بود… محسن روح الامینی وقتی من را با آن حال دید، لباسش را در آورد و شروع کرد به باد زدن ِ من، می‌دیدم که چقدر خسته است و دست‌هایش بی‌جان اما برای مدتی همین‌طور مرا باد می‌زد… چیزی نگذشت که دوباره دود گازوئیل را به داخل قرنطینه فرستادند، از شدت دود گازوئیل چشم‌هایمان عفونت کرده بود و به زور می‌توانستیم جلوی خود را ببینیم… «خدایا، کی از این جهنم نجات پیدا می‌کنم؟… خدایا به کدامین گناه؟… آیا خواستن ِ آزادی گناه است و پاسخش این همه عذاب؟»… همه به وضعیتمان معترض بودند و هر چه می‌گذشت ناامید‌تر می‌شدیم…. در میان آن همه صدا، صدایی را شنیدم که می‌گفت: «بچه‌ها ما به خاطر هدفی که داشتیم اعتراض کردیم و نباید کم بیاریم، باید تا آخرش بایستیم»، نگاهی کردم تا ببینم صدای چه کسی بود؟، محسن روح الامینی را دیدم، نمی‌دانم چرا، اما در آن لحظات سخت حرف‌هایش به ما نیروی عجیبی داد… از او خوشم آمده بود. آنقدر هوای داخل قرنطینه آلوده و نفس‌گیر شده بود که همه حاضر بودند به بیرون بروند و کتک بخورند ولی برای لحظه‌ای هم که شده نفس بکشند… بین ساعت دو تا سه بعد از ظهر بود، ما را به داخل حیاط آوردند… «سرهنگ کمجانی» دستور داد که موهای ما را با ماشین دستی بزنند، ماشین‌های دستی خراب بود و گاهی هم پوست سرمان به همراه مویمان کنده می‌شد… محسن موهای بلندی داشت، وقتی خواستند مو‌هایش را بزنند، جمله‌ای گفت که هر بار به آن لحظه فکر می‌کنم در سرم می‌پیچد: «شاید اینجا بتونین موهامو بزنین اما نمی‌تونین عقیده‌ام رو عوض کنید»…داخل حیاط بودیم که یکی از مامورین بازداشتگاه یک نفر را از بین ما انتخاب کرد تا به ما حرکت نرمشی بدهد… شاید برای اینکه بدن ما خشک نشود در حالیکه آنقدر در آن چند روز گرسنگی و تشنگی کشیده بودیم که دیگر جانی نبود که تازه‌اش کنیم!… آن مامور به کسی که از میان ما انتخاب کرده بود گفت که که به ما حرکت بشین پاشو بدهد که البته این حرکت بیشتر شبیه یک شکنجه بود تا یک حرکت ورزشی، آن هم در زیر آفتاب با پاهای برهنه… مامور دیگری با صدای بلند می‌گفت: «یا حسین» و ما باید بلند می‌شدیم و بعد که می‌گفت «یا علی» باید می‌نشستیم… تعداد زیادی نمی‌توانستند آن  حرکات را انجام دهند و به همین خاطر توسط مامورین با لوله پی‌وی‌سی تنبیه می‌شدند.بدن‌هایمان از درد لبریز شده بود و توان ایستادن نداشتیم… هنگام شب به مدت دو ساعت آب دستشویی را قطع کردند، آب چاه آلوده بود و خیلی از بچه‌ها بعد از آزادی از آنجا دچار عفونت کلیه شدند اما در آن شرایط ما ناچار بودیم که از آن آب استفاده کنیم و‌‌ همان را هم از ما گرفته بودند. شب از ناله‌های دردناک ما بلند‌تر می‌شد، شب از تشنگی و لبهای خشکمان می‌رنجید و از پریشانی ما تیره‌تر می‌شد… زمزمه نگرانی‌هامان فضا را پر کرده بود، چشمهای بی‌فروغ محمد کامرانی که تا دیروز به آزمونی خیره بود، حالا بسته‌تر می‌شد و نمی‌دانست فردا کجاست؟ یا در شب آزمون کنکورش چه می‌کند؟ و ناله‌ امیر که یک چشمش خاموش شده بود و نیمی از آن جهنم را می‌دید… شب بود با تمام سیاهی و سنگینی‌اش و چشم‌هایمان برای خوابی طولانی بسته می‌شد، در آرزوی صبحی که خیال کنیم همه را خواب دیده‌ایم… در انتظار روزی بی‌درد و رنج… در انتظار روز پنجم…روز بیست و سوم تیر ماه… دیگر امیدی نداشتیم که از آنجا به این زودی‌ها آزاد شویم… بی‌هیچ امیدی و من در انتظار مرگ نشسته بودم  با زخم‌هایی که عفونت کرده بود و تنی که در تب می‌سوخت… در آن چند روزی که در بازداشتگاه کهریزک بودیم هیچ کمک پزشکی برای ما انجام نشد و من روز سوم بود که فهمیدم آنجا پزشک هم دارد، فردی به نام «رامین‌ پور‌اندرجانی».در آن روز که زخم‌های بچه‌ها و همینطور چشم تعدادی از آن‌ها بر اثر دود گازوئیل دچار عفونت شدیدی شده بود، رامین پوراندرجانی چند نفر را معاینه کرد که امیر جوادی‌فر هم جز آن‌ها بود. بچه‌ها از بهداری بازداشتگاه به قرنطینه بازگشتند و البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفته بود تا روزی که رامین را در شعبه یک دادسرای نظامی به همراه پدرش دیدم،  در آنجا او به من گفت: «من نسخه‌هایی دربازداشتگاه کهریزک دارم که نشان می‌دهد انتقال آسیب‌دیدگان به بیمارستان را اعلام کرده‌ام و حتی در آن نسخه‌ها داروهای بیشتری را درخواست داده‌ام. رامین تاکید کرد که به من اجازه نمی‌دهند تا به بازداشتگاه کهریزک بروم و آن مدارک را بیاورم که از این طریق بی‌گناهی خود را ثابت کنم. شرایط کهریزک برای رامین پوراندرجانی هم خیلی دردناک بود، حرف‌هایش را به خاطر می‌آورم وقتی می‌گفت که از بودن در کهریزک چه عذابی کشیده است… می‌گفت وقتی «سردار رادان» با تیم خود به به آنجا می‌آید، نمی‌گذارد حتی من نبض بچه‌ها را بگیرم!… رامین در آن روز‌ها احساس نا‌امنی شدیدی می‌کرد چراکه سرهنگ کمیجانی، رییس وقت بازداشتگاه کهریزک و «سرهنگ نظام دوست»، دفتردار «سرتیپ رجب‌زاده»، فرماندار وقت نیروی انتظامی تهران بار‌ها او را تهدید کرده بودند که اگر از مقاماتی که در آنجا شکنجه می‌کرده‌اند اسمی ببرد، با او برخورد خواهد شد. رامین اطلاعات زیادی از جریانات و داخل کهریزک داشت، او می‌گفت در آنجا گونی‌های سفیدی وجود دارد که بازداشت شدگان را در حالیکه هنوز جان دارند و نمرده‌اند داخل آن‌ها می‌گذارند…صبح روز بیست و سوم تیرماه… افسر نگهبان گفت:« داریم شما رو از کهریزک به اوین انتقال می‌دهیم». همه ما آنقدر خوشحال شده بودیم که باور نمی‌کردیم از اینجای سخت و سیاه بیرون خواهیم آمد و برایمان مثل خواب بود، شاید اگر آن روز به اوین منتقل نمی‌شدیم تعداد بیشتری از دوستان خود را از دست می‌دادیم، همه از داخل قرنطینه بیرون آمدیم… هوای آن روز خیلی گرم شده بود و حتی قطره آبی هم برای خوردن نبود و ما هنوز ناباورانه به اطراف نگاه می‌کردیم که از این جهنم آیا گریزی هست؟… تا اینکه دیدیم تعدادی از مامورین و لباس شخصی‌ها به داخل حیاط بازداشتگاه آمدند، دیگر مطمئن شدیم که آن سوی دیوار‌ها را دوباره خواهیم دید. برای مدتی‌‌ همان ورزش بشین پاشو را که بیشتر شبیه یک شکنجه بود انجام دادیم، در هوایی گرم و باز با لبانی تشنه… بعد از یک ساعت یک دبه آب گرم آوردند و نفری یک لیوان از آن آب به همه دادند. محسن روح الامینی که بر اثر ضربات زیاد، زخم‌های کمرش عفونت کرده بود  و به همین خاطر در بازداشتگاه که بودیم شب‌ها ایستاده می‌خوابید، حالش بد شد و در گوشه‌ای از حیاط دراز کشید، «استوار گنج بخش» که مسئول انتقال ما از کهریزک به اوین بود، شروع کرد با کمربند به پشت محسن زدن و می‌گفت:«بلند شو فیلم بازی نکن»، بر اثر‌‌ همان ضربه‌ها از کمر محسن عفونت و چرک بیرون آمد، او مجبور شد تا با تنی بی‌جان از جای خود بلند شود، تعادلش را ازدست داده بود و مرتب سرش گیج می‌رفت. حال امیر جوادی فر هم از چند روز گذشته وخیم‌تر شده بود، به خاطر آفتاب شدید به گوشه‌ای از حیاط رفت تا در سایه بنشیند، در‌‌ همان لحظه سرهنگ کمجانی رئیس بازداشتگاه کهریزک به سمت امیر رفت و شروع کرد با پوتین بر سر و صورت و دنده‌های شکسته‌اش زدن… امیر از شدت درد ضربات پوتین مجبور شد از سایه بیرون بیایید و در کنار ما در‌‌ همان آفتاب سوزان بنشیند، برایش سخت بود که از جایش تکان بخورد، چون دیگر رمقی نداشت… بعد از اینکه وسیله‌هایمان را دادند، ما را سوار دو اتوبوس و یک ون کردند… دستبند‌های پلاستیکی به دست‌هایمان زده بودند، آنقدر محکم بسته شده بود که مچ دست‌هایمان بریده بریده و خون‌مرده شده بود. تعدادی سوار اتوبوس‌ها و بقیه سوار ون شدند… محسن در ون بود، امیر در یکی از اتوبوس‌ها… همه ما به شدت بو گرفته بودیم و مأمورین هم ماسک زده بودند… هوای اتوبوس خیلی گرم بود و لب‌های ما بر اثر تشنگی خشک شده بود… جلوی بهشت زهرا بود که اتوبوس ما ایستاد، حدود یک ساعتی طول کشید و ما هم بی‌خبر از اینکه دلیل توقف چیست؟! و خبر نداشتیم که امیر که در اتوبوس دیگری بود، حالش بد شده است… به نقل از دوستانی که در اتوبوس در کنار امیر بودند، امیر جوادی‌فر در راه کهریزک به اوین حالش خیلی بد شده بود و آنقدر تشنه بود که لب‌هایش خشک خشک شده بود، بچه‌ها به مامورین التماس می‌کنند که به او آب بدهند ولی دریغ از یک قطره آب و امیر با لب‌های تشنه، خون بالا می‌آورد… نفس کشیدن کم کم برای امیر سخت شد. یکی از دوستانم به امیر تنفس مصنوعی می‌دهد ولی دیگر دیر شده بود… خیلی دیر… وقت رفتن بود و امیر برای همیشه رفت در اوج مظلومیت…بعد از یک ساعت به سمت اوین حرکت کردیم… و همچنان بی‌خبر از رفتن امیر به اوین رسیدیم. ونی که محسن روح الامینی و چند نفر از همبندی‌هایم در داخل آن بودند، حدود یک ساعت در پشت در اوین ماند و محسن بی‌جان در پشت درهای اوین دراز کشیده بود… مسئولین اوین وقتی ما را آن طور زخمی و بی‌جان دیدند پذیرش نمی‌کردند اما در ‌‌نهایت طولی نکشید که وارد زندان اوین شدیم… همانجا بود که از طریق دوستان خود خبردار شدیم که امیر تمام کرده است، همه ما از شدت ناراحتی گریه می‌کردیم، محسن همچنان در اوین دراز کشیده بود و از پشتش چرک و خون بیرون می‌آمد، مدت زیادی از ورودمان نگذشته بود که برایمان آب آوردند، پنج روزی بود که غذایی نخورده بودیم… روز اول که وارد کهریزک شده بودیم هیچ چیزی نخوردیم و در آن چهار روز هم روزی دو وعده به ما غذا داده بودند، یک کف دست نان و یک پنجم سیب‌زمینی. در اوین برایمان غذا آوردند، پرسنل اوین همگی ماسک زده بودند و می‌گفتند که چه بلایی بر سر شما آوردند که اینجوری شدید!!…. و ما سکوت کرده بودیم…  اوین در برابر کهریزک برایمان بهشت بود!… وقتی داشتیم وارد قرنطینه یک زندان اوین می‌شدیم، محسن را بردند، شاید اگر زود‌تر او را برده بودند، زنده مانده بود، ولی افسوس!… در قرنطینه یک زندان اوین برای ما لباس آوردند و لباس‌های زیرمان را بیرون انداختند و بعد داروی ضد شپش دادند که به هنگام استحمام از آن استفاده کنیم. وارد اتاق چهار شدیدم در قرنطینه یک… محمد کامرانی حالش بد شده بود و مرتب سرش گیج می‌رفت و با سر به لبه‌های تخت می‌خورد، انگار داشت روحش از بدنش جدا می‌شد؛ دوستانم محمد را بغل کردند و به جلوی در قرنطینه یک اوین بردند، تا آن لحظه همه ما فکر می‌کردیم کهریزک فقط یک قربانی داشته، امیر جوادی فر… ولی بعد از مدتی مطلع شدیم که محمد و محسن نیز در بیمارستان جان خود را از دست داده‌اند و این غم بزرگی بود.حدود دو ساعت بود که وارد زندان اوین شده بودیم، سعید مرتضوی به داخل زندان اوین آمد و می‌دانست که امیر جوادی‌فر در راه کهریزک به اوین فوت کرده است. من را پیش سعید مرتضوی بردند، سعید مرتضوی از من پرسید که چرا این زخم‌ها در بدنت هست و من گفتم: «در کهریزک شکنجه شدم»… گفت: «از کجا معلوم که در کهریزک شکنجه شدی؟»… گفتم: «این همه شاهد دارم»… سعید مرتضوی گفت: «نباید جایی بگی که در کهریزک شکنجه شدی، باید بگی بیرون از کهریزک این اتفاق برات افتاده و شکنجه شدی»… من سکوت کردم و هیج حرفی نزدم. مرتضوی دستور داد من را برای مداوا به بهداری زندان اوین بفرستند، بعد از نیم ساعت من را به بهداری بردند که البته هیچ مداوایی هم صورت نگرفت، فقط بر روی زخم‌هایم بتادین زدند و پانسمان کردند. حالا بعد از آن روزهای سرد و سیاه کهریزک، بعد از آن ناله‌های شبانه، بعد از آن دردهای تمام نشدنی، بازجویی‌های هر روزه اوین بود و سوال‌های تکراری، کیستیم و از کجا آمده‌ایم؟ و من هر بار دلم می‌خواست بگویم که انگار هیچوقت نبوده‌ام. می‌خواستم بگویم که من از آخر دنیا آمده‌ام، از جایی که روز به روزش جهنم تازه‌ای بود، من از کهریزک آمده‌ام و  تنها در انتظار فردایی هستم که در آن دیوار نیست، سیاهی نیست، زندان نیست… کهریزک نیست!….








#ایران #تهران #اوین #رجایی_شهر #گوهردشت #معلمان #كارگران #پرستاران #دانشجویان #زنان #جوانان #زندانيان #دانشگاه #دانشجو #زندان #حقوق_بشر #اعدام #اعتراض #قيام 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر