شاهرخ این نامه را در شرایطی نوشته که خودش در زندان بود. و چنین نوشته ها و گفته هایی در جامعه جرم و گناه کبیره محسوب میشود و حتی جرم چنین گفته هایی تا حد اعدام میباشد. اما شاهرخ را نمی توانستند اعدام کنند روزانه شکنجه و زورگویی را تحمل میکرد ولی حرفش را میزد و مینوشت شاهرخ زمانی یکی از رهبران لایق طبقه کارگر بود.
اینجا مرگ هم ناله میکند
بگذار بگريم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
قانون قصاص در کشتار قربانبان بیگناه ناعدالتیهای اجتماعی، کلاه شرعی ولايت مطلقهی فقيه برای ادامهی تبعيض و نابرابری، جهت ممکن و پنهان کردن دزدیها، اختلاسها و کسب ثروتهای ميلياردی است.به خاطر اعتراضی که به اعمال و رفتارهای مسئولين زندان در مقابل بستن کتابخانه و افزايش فشارها و محدوديتهای ديگر کرده بوديم، مرا با دوستم رسول بداغی چند روز به سلولهای انفرادی البته جداگانه بردند. ای کاش به جای اين چند روز ماهها مرا در زندان ديگری به حبس انفرادی میبردند ولی در اين جهنم نبودم و صحنههايی را که طی چند روز در انفرادی ديدم يا بر اثر شنيدن صداها و فضای موجود تجسم کردم را نديده و حس نمی کردم، چرا که آن صحنهها و شرايط تمام وجودم را مملو از خشم و غم و اندوه کرده است.چهار روز پيش يعنی روز سهشنبه ۲۹ بهمن ماه بود که در يکی از سلول های انفرادی بند ۵ بودم و داشتم به ستم و اجحافی که در حقم شده بود فکر می کردم و اينکه چه شرايط سختی را بايد تحمل کنم و خلاصه برای خودم دل می سوزاندم که صدای پاسدار بند مرا به خود آورد: «وسائلت را جمع کن بايد سلولت را عوض کنم!»وسائلم را که دو تخته پتو بود زير بغلم زدم و به دنبال پاسدار بند راه افتادم. همان موقع هشت مرد جوان را ديدم که از روبرو به همان راهرو وارد میشدند که من در حال خروج از آن بودم. برق چشمانشان نشان از جوانی آنها داشت ولی وحشت و هولِ هراس انگيزی در نگاهشان موج میزد. هرگز چنين وحشتی توام با شوق زندگی، نااميدیِ توام با اميد نا مفهوم و شعلههايی از نفرت وعشق جمع شده در چشمان کسی نديده بودم. در هر لحظه از نگاه هر کدام از هشت نفر میشد به غوغای آشفته بازارِ طوفانِ فکری آنها که میخواستند گذشته، حال و آيندهی دهشتناک خود را در يک لحظه به هم پيوند بدهند، ديده میشد. فکری صاعقهوار در ذهنم پيدا شده بود، قلبم به طپش افتاده بود و تمام وجودم میلرزيد، بیاختيار از پاسدار بند پرسيدم اينها را برای چه آورده اند؟ گفت برای اجرای حکم! ابتدا خشکم زد. احساس کردم نمیتوانم نفس بکشم. نفسم به شماره افتاده بود. دهانم مزهی تلخی گرفته و طوفانی از وحشت و اندوه بر قلبم هجوم آورده بود. نمیتوانستم درک کنم، درونم در آشوب بود. لحظه به لحظه حالم تغيير میکرد، به سختی آب دهانم را قورت دادم و پرسيدم يعنی همه اينها را میخواهند فردا حلق آويز کنند؟ در اوج وحشت کلمه «آری» را شنيدم. مات و وحشتزده بودم، پاسدار بند ادامه داد:
«يکی دو روز است که کارمان همينه، فردا قرار است تعداد بيشتری را بالا بکشند.»
طی چند روز هفتهی گذشته من از روزنهی دربستهی سلول شاهد صحنهها، صداها و حرفهايی بودم که نشان از مقدمات افزايش جنايت همه جانبه هستند. به گفته پاسدار بند قرار بود فردای آن روز تعداد بيشتری را بالا بِکِشند، يعنی انسانهای بيشتری را بکُشند. (نظام هيولايی برای سرپا ماندن چقدر خون لازم دارد؟)
پاسدار بند گفت: «ما به خاطرکمبود جا قبول نکرديم، ۴۰ نفر تا آخر اين ماه (طی دو روز) در نوبت هستند که برای اعدام بايد به اينجا بياورند.»
نمیدانم حرفهای ديگر پاسدار بند چه بود. او حرف میزد ولی من در خود فرو رفته بودم. ديگر هيچ چيزی نمیشنيدم. ناخودآگاه و بی اختيار با هر دو دستم بر سرم کوبيدم و از ژرفنای وجودم ضجهای زدم و آه جگرسوزی از درونم بر آمد. میخواستم با ذره ذرهی توانم فرياد کنم و قطره قطره وجودم را زار زار بگريم. در درون مغزم کلمات، عبارات و جملهها متقاطع و به سرعت در حرکت بودند، که ای نفرين و ننگ بر ما! در کجای اين جنايتکده ايستاده ايم که اين گونه جوانان را به صف کرده به سلاخی میبرند؟ به کدام ديوار اين مسلخ بکوبم سر سنگين و منگ خود را؟ديگر پاهايم تحمل وزنم را نداشتند. خودم را در سه کنجی سلول به ديواری چسباندم و همانجا روی زمين نشستم، نمیدانم چقدر طول کشيد، همين قدر میدانم چهرههای آن ۸ جوان لحظهای از جلوی چشمم پاک نشدند، اما میدانستم قطعا" يکی از آنها همان زمان در همان سلولی بود که من بودم و در همان جا روی همان گليمی نشسته بود که من نشسته بودم که لابد خيس از اشک و خون صدها جوان بينوای ديگر نيز بوده است. يا شايد در ميان طوفانی از فکر و خيال بیسرانجام قدم میزند. نمیتوانستم تصور کنم الان به چه چيزی فکر میکند و اين چند ساعت پايانی زندگی، تا پگاه خونبار فردايش را چگونه خواهد گذراند. کدام تصاوير را در ذهنش مجسم می کند؟ تصوير همسر، فرزند، پدر و مادر، برادر و خواهر...؟ به آنها چه میگويد؟ و از آنها چه میخواهد؟باز هم نمیدانم، چند ساعتی گذشته بود و چه ساعتی از سحرگاه بود که تق تقِ در سلولها شروع شد، شدت سر و صدای گفتگوها و دستورات و صدای افراد در حال آمد و شد به شدت افزايش يافته بودند و بلافاصله ناله و ضجه و التماس آن بينوايان، ضجههای دلخراشی که تا مغز و استخوان را میخراشند همه وجودم را تسخير کرده بود. بالاخره رسيده بود هنگامهی مرگِ دستور داده شده! پس از سالها انتظار در ميان اميد و نااميدی و ساعتهای دهشتناک انتظار در نااميدی، من که فقط ناظری بودم از پس ديوار که بطور ناقص و بريده بريده اين رابطهی خونبار ميان حاکمان خونريز با اين جوانان را که قربانی مناسبات درنده خوی اجتماعی بودند درک میکردم. تنها صدای بالهای جغد مرگ را از پس ديوار سلولهای مجاور میشنيدم و نمیتوانستم ضرورت چنين خونريزی را درک کنم، اما سايهی مرگ را از در و ديوار سلولهای مجاور و مقابل و در تمامی فضای محيط حس می کردم. گويی که ساعتها پيش مرده بودم، ساعتها پيش بار ها و بارها طناب دار را بر گلوی خود و بالا کشيده شدن را احساس کرده بودم. پنجههای بغض آنچنان گلويم را فشرده بود که يارای حرکت نداشتم، تنها به درب سلول چسبيده بودم، به اميد درک کردن خبری يا شايد شنيدن خبری از اعدام نکردن جوانان! در ميان گريه و ناله و ضجهها، صداهای ديگری میشنيدم. شايد خانوادهی آن جوانان بينوا و يا خانوادهی شاکيان و اوليای دم را آورده بودند. ديگر زبانم از شرح ماجرای اين همه شقاوت و بیرحمی ناتوان است. کاش میتوانستم! ای کاش میتوانستم به جای کشاندن خانوادهی اين جوانان بينوا و قربانی به اين مسلخ، خانوادهی لاريجانیها، قضات و ديگر حاکمان را به اين قربانگاهها بياورم و به آنها بگويم، خوب تماشا کنيد،سلاخی و کشتاری که پدران، فرزندان، برادران و خواهران شما راه انداختهاند و جوانانی را که طی ۳۵ سال حکومت شما زاده و بزرگ شدهاند و هر چه هستند محصول تعليم و تربيت و آموزش جمهوری اسلامی هستند. به آنها میگفتم هيولايی که امروز شما از برکت وجود آن احساس خوشبختی میکنيد با اين چنين خونريزیها ارتزاق کرده و پابرجا مانده است و برای برقرار ماندنش هر روز بايد خونهای بيشتری ريخته شود. به آنها بگويم آن چيزهايی که شما با داشتنشان احساس خوشبختی میکنيد و آن چيزهايی که شما با استفاده از آنها زندگی میکنيد، رفت و آمد میکنيد و همهی آن غذاها و خوراکیهای خو شمزهای که میخوريد بوسيلهی پدر، برادر، خواهر و فرزندانتان با چنين سلاخیهايی کسب شده و به خون آغشته شده و با چنين سلاخیهايی ادامه پيدا می کنند. اگر با چنين جنايات و سلاخیهايی که اقوام درجه يک شما پيش میبرند مخالفت نکنيد شما هم شريک جرم اين جنايات هستيد.
ای کاش میتوانستم فيلم و يا حداقل تصاويری از کشتارها تهيه کنم، تا ضمن ثبت در تاريخ به جوامع بشری و حقوق بشری ارائه بدهم و بگويم در زير کلاهی به نام حسن روحانی و با اسم موهوم «حقوق بشر اسلامی» چه جناياتی نه تنها هنوز ادامه دارد، بلکه به شدت افزايش يافته است. چگونه جوانان بينوای ايران را که هرچه باشند حاصل موجوديت جمهوری اسلامی هستند، دسته دسته به دار کشيده، برای تداوم زندگی هيولا در پای مناسبات و روابط ارتجاعی ذبح می کنند و دندانهای خونين خود را پشت نقابهايی با لبخند پنهان میکنند. اين جنايتها در مقابل چشمان مثلا" مسئولين به اصطلاح محيط زيست و حيات وحش که با فيس و افادههای عاريت گرفته شده و رقتانگيز از دلسوزیهايشان نسبت به حيات وحش و حفاظت آن داد سخن سر میدهند اتفاق میافتد. اين که چگونه جوانان تيره بخت و مظلوم، آری انسانها را دسته دسته در مقابل ديدگان عزيزانشان بر دار میآويزند و برای سر پا نگهداشتن هيولا چنان طرحی برای افزايش سلاخی دارند که دچار کمبود جا برای کشتار شدهاند.
وای بر ما، وای بر کسانی که از حاصل خونريزیها زندگی می کنند، وای بر کسانی که خونريزیها را ديده با همکاریهایشان آن را بزک می کنند، وای بر صيادان انسانها که جز مرگ سخت سرنوشتی ندارند.
اعدام انسانها بايد ممنوع شود
شاهرخ زمانی
#ایران #تهران #اوین #رجایی_شهر #گوهردشت #معلمان #كارگران #پرستاران #دانشجویان #زنان #جوانان #زندانيان #دانشگاه #دانشجو #زندان #حقوق_بشر #اعدام #اعتراض #قيام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر