۱۳۹۴ دی ۴, جمعه

قسمتی از فيسبوك محمد نوري زاد

#ایران - قسمتی از فيسبوك محمد نوري زاد
روز هشتم، قاتل ها و پخمه ها به پیش!

یک: من امروز جمعه از عاشقانه ترین تابلوی نقاشی خود پرده برداری می کنم. روح این اثر جز عشق نیست و من هرگز این حس ناب انسانی را پیش پای هیچ هیاهویی بخاک نمی اندازم. دیروز برای یک زوج بسیار جوان و نخبه و دوست داشتنی، که هردو تا مقطع دکترا درس خوانده اند و مرد جوان در هلند و همسرش در اسپانیا مشغول کار است و هر دو با هم به تماشای تابلوهای من به نمایشگاه آمده بودند، بهترین آرزوها را روانه ی راهشان کردم و روزی را برایشان آرزو کردم که با آرامش و امنیت خاطر به کشورشان باز آیند و دانش خود را در مسیرِ ” از این رو به آن رو شدنِ” ایران عزیز بکار گیرند.
وقتی خداحافظی کردند و رفتند، بخود گفتم: این دو که از بهترین های دانشگاههای ما بوده اند و غربی ها سرضرب برایشان آغوش گشوده اند، چرا کوچیده اند و از سرزمین شان دل کنده اند و راه دشوار غربت و تنهایی را بر گزیده اند؟ جز این که نمی خواسته اند با این همه کارآیی و تیز هوشی و شکوهِ جوانی، اجازه ی استخدامشان به غمزه ی آخوندی و سرداری بند باشد که هر کجا را به اراده ی خود آویخته اند؟ و یا جز این که نمی خواسته اند صبح به صبح چشمشان به آدمهایی مثل جنتی بیفتد که بد و خوب و چپ و راست زندگی را برآنان تحکم کنند؟ امید کوکبی مگر نمونه ای از نخبه های ما نیست که با همه ی تیزهوشی و نبوغِ علمی و انسانی اش، اکنون در گوشه ی زندان است بی هیچ گناه و خطایی.
می گویم: آهای ای همه ی آخوندها و سردارانِ خورنده ی ایران، شما را به هر چه که باور دارید، یک نگاهی به قد و بالای امید کوکبی بیندازید و درستی و علم و پاکیزه خویی و نبوغ و وطن دوستیِ وی را در هفت نسل خود رصد کنید و ببینید در همه ی حال و در همه ی گذشته های دور همه ی شما، یکی چون امید کوکبی پیدا می شود؟ و به این پرسش من پاسخ گویید: امید کوکبی چرا باید زندانی باشد؟ جز این که جوان است و نابغه است و سنّی است و در برابر خواسته های نکبت بار هسته ای شما سر خم نکرده است و لنگه اش در تمامی ایل و تبار شما یافت می نشود؟
دو: دیروز دوستانِ بسیاری آمدند هر کدام جدا جدا با کپسول هایی از ادب و مهر و نیک اندیشی. و بعد از گپ و گفتی کوتاه و بلند، رفتند تا دیگران بیایند و مرا از محبت های تمام نشدنی شان مست کنند. من بچشم خود می دیدم که بهانه ی تابلوها، چه نیک به انجام رسیده است. دوستانی که سال به سال چشمشان به جمعی از دیگرانی چون خود نمی افتد، چه حریصانه سخنان نهفته در سینه را با هم باز می گفتند و از فردای این روزهای غارت شدگی سراغ می گرفتند. بانویی از برادرش مهدی فراحی شاندیز گفت. که این مهدی برادرم، هرکجا انتقادی کرده و مسئولین را و بویژه رهبری را مورد عنایت نقد های خود قرار داده، سرضرب برایش پرونده کرده اند و بر حجم جرمش افزوده اند. این بانو می گفت: مهدی به جرم توهین به رهبری، از سال نود در زندان است در رجایی شهر و در میان زندانیان خطرناک بی یک روز مرخصی. و قرار است تا سال نود و هشت بماند. این بانو گفت: بارها مهدی را با شکنجه های سخت پذیرایی کرده اند. بجوری که اکنون یک چشمش از کار افتاده. مهدی مهندس برق است. کجا درس خوانده؟ دانشگاه صنعتی اصفهان.
سه: دوستانی از انتخابات پرسیدند و من گفتم: شرکت در انتخابات یا شرکت نکردن در آن، به اراده ی فردیِ هرکس بستگی دارد. و گفتم: من نه شما را ترغیب می کنم نا بازتان می دارم. من اما خودم شرکت نمی کنم. تحریمی هم در کار نیست. و البته نظرِ جمعیتی را که بخت و اقبال و رهایی مردم و کشور را در شرکت کردن در انتخابات و حضور در مجلس و در مقدرات کشور می دانند، محترم می شمارم و باور دارم که آینده ی رشد و سر برکشیدن های ما جز از طریق فعالیت های حزبی و تشکیلاتی میسر نمی شود. به دوستان پرسشگر گفتم: ایکاش مختصر شهامتی بود و این شرکت نکردن در انتخابات به یک امر مملکتی و یک خواست مدنیِ بخشِ وسیعی از مردم بدل می شد. اما چه جای درد که آخوندها و سرداران بسیاری را نان خور خود کرده اند و ترسان از نان بریدگی!
چهار: جوانی از مجلس خبرگان رهبری پرسید. که چرا این مجلس اینجور خاک بر سر بوده در تمامی این سالها. به وی گفتم: انتظار داشتی این مجلس چه جوری باشد؟ چاقو مگر دسته اش را می برد؟ این مجلس از همان ابتدا هم قرار بوده همینجور باشد. که جماعتی فرتوت و فرسوده و نخ نما، سر فرو ببرند و چُرت های ناکرده ی خود را در آن به استحباب اندازند. به این جوان که هم کار می کرد و هم درس می خواند در دانشگاه، گفتم: شرایطی برای مرجع بودن هست که یکی اش شجاعت است. که یعنی مرجعی اگر شجاعت نداشت، خود بخود ساقط است از مرجعیت. و این، گفتِ خودشان است نه من.و گفتم: شما بگرد و ببین در میان همه ی مراجع – بجز یکی دو تا – رطوبتی و غباری و جرقه ای از شجاعت پیدا می کنی؟ جنابانِ جوادی آملی، نوری همدانی، شبیری زنجانی، وحید خراسانی، مکارم شیرازی، صافی گلپایگانی، علوی گرکانی، موسوی اردبیلی، سبحانی، جنانی، راستی کاشانی، شیرازی، محقق کابلی، ملکوتی و همه ی مراجعی که برای خود بساطی آراسته اند، چنان از جبروت رهبر و قلچماقانش ترسیده اند که کلهم اجمعین صلاح را در سکوت و ترس و دم نزدن دیده اند و کلاً بی خیال ” شرط شجاعت” در مرجعیت شده اند و به ضرب تبصره ی ” تقیه”، به بیخِ همان بساطی دخیل بسته اند که نان و نامی در آن پرسه می زند همه جور!
خنده دار این که این ترسیدگانی که بقول خودشان با همین ترسیدن از مرجعیت ساقط اند و بی اعتبار، این ترس را همگی مدیون رهبری هستند که مثلاً خودش مرجع تقلید نیز هست! و گفتم: علت این که قاتل های نشان داری مثل شیخ علی فلاحیان و پخمه های بی اراده ای چون شیخ احمد جنتی و شیخ صادق لاریجانی عجولانه و سراسیمه برای ورود به مجلس خبرگان رهبری از هم سبقت می گیرند چیزی جز این نیست که این ابزارِ ترس، مبادا از دست آن رهبری که خود را تنها شجاع در میان مراجع می داند، بر زمین بیفتد و مراجعی پیدا شوند که بخواهند که نترسند. خودمانیم، عجب شیر تو شیری شده این وسط!
پنج: معلم جوانی که صدای خوشی دارد، برای ما آوازی در سه گاه خواند. و چه این صدای خوش، به دور ترین سلول های عاطفی ما سر زد و حال خوبی بر ما افشاند. آقای حکمت شعار، پدر دانش آموزی که بخاطر بهایی بودن خانواده اش از مدرسه ای در کرج اخراج شده بود، به نمایشگاه آمد در کت و شلواری سفید و شیک. مردی که در جبهه ها آب شده بود و پای به وادیِ پیری نهاده بود، دست بر شانه ی من نهاد و گفت: دیدی چه گول خوردیم نوری زاد؟ دیدی چه گولمان زدند و مثل الاغ ازمان بار کشیدند؟ این مرد، خیلی با خودش کلنجار رفت تا مبادا اراده ی اشکها و بغض ها و فریادهایش از کف برود. می دیدم که می سوزد اما تلاش دارد آرامش خود را از کف ندهد.
با پدرش فاصله ی سنی چندانی نداشته و هر دو در جبهه ها بوده اند سالها. پدرش جلوی چشم خودش تیر می خورد به مغزش. و او تکه های مغز پدر را جمع می کند و می ریزد داخل جمجمه اش تا چیزی از پدر در خاک عراق جا نماند. می گفت: من می فهمم تو چی کشیده ای در این چند سال نوری زاد. من می فهمم تنهایی و اخم دوستان دیرین و ناسزای بی چاک و دهان ها یعنی چه. و گفت: درود بر تو که راه را بر ما گشودی و ما را از زیر بارِ خفت و خجالت و خواب بیرون بردی و نشانمان دادی که می شود خلوص داشت و گول خورد. می شود هیچ نخواست و جان داد اما هدر شد. تو نشان ما دادی که آنهمه هیاهوی جبهه ها دکانی بوده برای آخوندها و سردارانی که امروزه به بلعیدن های اسلامیِ خود حریص اند. مرد، مهندس معدن بود و بازنشسته ی یکی از دستگاههای دولتی. گفت: بار دیگر که دیدمت، از غارتگری های سپاه در بخش معدن و “معدن روبی” هایش خواهم گفت.
شش: دیروز از اطلاعات و البته غیر مستقیم به من پیغام دادند که همین امروز – جمعه – قرار است در شهریار و در مراسم سالروز شهادت مصطفی کریم بیگی – که در روستای جوقین شهریار دفن است – تو را و دیگرانی چون تو را اجازه ی حضور در مراسم ندهند و بازداشتتان بکنند و مشت و مالی هم بدهند اگر لازم باشد. و تلویحاً به من فهماندند اگر می خواهی این مراسم با آرامش پا بگیرد، تو یکی نباید بروی وگرنه کل مراسم را هوا می کنیم. مادر مصطفی را هم دیروز – پنجشنبه – اطلاعات شهریار فرا می خواند که: این و این و این – احتمالاً نوری زاد و دکتر ملکی و نسرین ستوده نباید در مجلس باشند. که این مادر، بر سرشان فریاد می زند: باز سالگرد کشته شدن پسرم شد و سالروز امر و نهی های غیر انسانیِ شما؟ من می توانم جلوی رستوران و جلوی گورستان بایستم و به این بگویم بیا داخل و به آن بگویم نیا؟
می گویم: برادران اطلاعاتی و برادران سپاهی، چه من و دکتر ملکی و نسرین ستوده به این مراسم برویم یا نرویم، چه این مراسم پا بگیرد یا نگیرد، چه یادی بشود یا نشود از مصطفی کریم بیگی و دیگرانی که در عاشورای سال 88 با تیر مستقیم بسیجیان و به زخمِ دشنه ی شعبون بی مخ های ولایی از پا در آمدند، بله، چه ما باشیم یا نباشیم، دست های خونی جماعتی از شما همچنان خونی است و این خون به هیچ ترفندی از دست ها و از چک و چانه ی همکاران شما و از دامان بیت رهبری پاک نمی شود. فکری برای دست های خونی خود بکنید اگر که می توانید!
نشانی: خیابان کارگر شمالی – بالاتر از خیابان نصرت – کوچه عبدی نژاد – پلاک 18 – طبقه ی دوم – سرای قلم
زمان: 5 تا 8 شب. نکند نیایید یک وقت؟ اگر نیامدید ایرادی نیست، یک پاکت لبخند حواله ی نشانی دل هایتان خواهم کرد.

محمد نوری زاد 
چهارم دیماه نود و چهار – تهران


در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر