۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

خاطرات زندان و نیم نگاهی از درون (قسمت پانزدهم)بقلم زندانی سیاسی دربند: سعید ماسوری



خاطرات زندان و نیم نگاهی از درون (قسمت پانزدهم)بقلم زندانی سیاسی دربند: سعید ماسوری
در همان بهار ۸۱ بود که مجدداً ما را به همان ترتیب همیشگی به دادگاه بردند... اینبار منشی دادگاه «فلاحی» پرسید که شما وکیل دارید... گفتیم نه... پیش قاضی رفت و برگشت... گفت الان تماس میگیرم که یک وکیل بیاید و از شما دفاع کند... اینکه قبلاً هماهنگ شده بود یا خیر نمیدانم... ولی به فاصله کمتر از یک ساعت یک عدد وکیل برای ما جور کردند... گفتم یک وکیل دَمِ دستی که به آن وکیل تسخیری میگفتند البته برای ما وکیل تحمیلی بود... چون وکیل تسخیری زمانی معنا دارد که موکل مربوطه توان پرداخت هزینه وکیل را نداشته باشد ولی ما نه توان که اجازه داشتن وکیل را نداشتیم، بخاطر ندارم که اصلاً وکالتنامه ای پر شد یا خیر... از او پرسیدم پرونده ما را خوانده ای؟ گفت: نه... گفتم : پس قرار است از چه چیز دفاع کنی... از صندلیش بلند شد و گفت: نمیدانم پرونده را به من می دهند یا خیر؟؟؟ ولی می روم سراغش... همینکه خواست حرکت کند... گفتم: آقای وکیل خدا وکیلی تا بحال دادگاه آمده بودید... گفت: من وکیل دعاوی مدنی هستم و تا بحال دادگاه انقلاب نیامده ام... با همین جمله ما را ترک و بطرف میز منشی رفت... من و غلامحسین نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر خنده... چند دقیقه بعد با پرونده ایی آمد و شروع به مطالعه آن کرد... چند برگ بیشتر نبود ولی وقتی که از او خواستیم پرونده را به ما هم بدهد که بخوانیم... امتناع کرد و گفت: گفته اند محرمانه است و دست متهمین ندهید... این یکی دیگر خیلی غافلگیرکننده بود... پرونده من است، قرار است با آن محکوم شوم ولی حق خواندن و مطلع شدن از آنرا هم ندارم... بعد از این جمله او... منشی دادگاه فلاحی گفت: تقصیر او نیست... برای او مسئله درست نکنید... قاضی خودش همه چیز را میگوید... تازه شما که خودتان میدانید... غیر از محاربه چیز دیگری قرار است باشد؟؟؟ احساس کردم حرفش کاملا " منطقی " است ...!!! بفرض اینکه بدانم در پرونده چیست یا ندانم... اصلاً وکیل باشد یا نباشد... حتی بودن و نبودن دادگاه هم چندان الزامی نیست...در همین فکر بودم و چند جمله ای با غلامحسین صحبت می کردیم که داشت می گفت این ادا و اطوارهای وکیل و پرونده و... جدید است... تا به حال نشنیده بودم که کسی از بچه های سازمان وکیل داشته باشد... وکیل مربوط به متهمان خودی است... حالا دوران خاتمی است باید قدری از این فیلم ها هم بازی کنند...انگار که علی آباد هم شهری است... نیم ساعتی گذشت و وکیل پرونده را به دقت مطالعه کرد...!!! آنهم پرونده هردویمان را...!!! گفت: اتهام شما محاربه است و بعد کتاب قانون( مجازات اسلامی) را درآورد و نشانمان داد که طبق ماده 186 این کتاب حکم ما قتل ( تیرباران،به دارآویختن،قطع دست و پای مخالف و نفی بلد(تبعید) است... ولی شما توبه و اظهار ندامت کنید، شاید... البته شاید قدری تخفیف بگیریم... هنوز وارد دادگاه نشده بودیم وکیلمان ما را محکوم کرده بود و ندامت نامه می خواست... گفتم: ظاهرا تو می خواهی از قاضی در مقابل ما دفاع کنی...!!! با کمال صراحت گفت: معلوم است که هنوز متنبه نشده اید...با این اوصاف مارا نزد قاضی بردند...در اطاق قاضی فقط خود قاضی بود و یک منشی (کاتب) من و غلامحسین هم وارد شدیم، قاضی مشغول صحبت کردن تلفنی بود و از لحن صحبت هایش پیدا بود که با خانم بچه ها صحبت می کند... بعد که از این مهم فارغ شد، نگاهی به ما کرد... سری تکان داد و پرونده جلویش را شروع به ورق زدن کرد... و بعد شروع به خواندن یکسری اتهامات کرد... اینجا وکیل کذایی که هنوز اسم ما را نمی دانست و با عجله چند برگ پرونده را خوانده بود هم وارد شد... قاضی کماکان به خواندن اتهامات ادامه داد... گفتم: اینها را که گفتید، از کجا آورده اید... ضمن من و من کردن نام شخصی از دهانش پرید (یکی از آنهایی که باهم در یک بند بودیم) خیلی چیزها هم فقط حدسایت وزارت اطلاعات بود... و چون عملا ما هیچ جرم عملی را مرتکب نشده بودیم، مجبور شده بودند کلی داستان سرایی کنند... حتی بعضاً اتهاماتی را مطرح کرده بودند که تاریخ آنها مربوط به زمانی بود که من در نروژ بودم... ناگهان دیدم که وکیل کذایی بلند شد و طی یک خطابه از جانب ما اظهار پشیمانی و ندامت کرد وخواستار بخشش و رأفت اسلامی شد... این تنها چیزی بود که میتوانست بگوید... راستش ما هم هاج و واج... چندان هم به مسائل حقوقی آشنا نبودیم... گمان نمیکنم هیچ کس دیگر هم آشنایی داشته باشد چون قواعد حقوقی در این دستگاه حقوقی ، استثناء اند و استثنائات قاعده اند بخاطر اینکه قضائیه مستقلی وجود ندارد و لاجرم اصل بر مجرمیت است و نه برائت ، اصل بر جمعی بودن مجازات است و مجازات وکالتی ( که خانواده را هم شامل میشود ) ونه فردیت مجازات ، داشتن وکیل ممنوع است ودر بهترین حالت امتیاز است و نه حق متهم ، که آن هم به خودیها تعلق میگیرد نه همه ، قاضی نقش مدعی را ایفا میکند و نه داوربیطرف، و وکیل تسخیری تحت امر و کمک کار قاضی است و و و ... مثلا وقتی از قاضی پرسیدم : چرا ما نمیتوانیم خودمان وکیل بگیریم که واقعا از ما دفاع کند، همان جواب بازجویمان را داد واینکه بخاطر امنیت ملی به کسی اجازه نمیدهند پرونده شما را بخواند ...!!! نهایتاً جلسه دادگاه تمام شد ومکتوبی را که منشی اش از مکالمات دادگاه نوشته بود به ما داد که آنرا امضاء کنیم... چندان زیاد نبود ولی برخی قسمتها را هم ظاهراً خودش به صلاح دید خودش تغییر یا اضافه کرده بود... گفت: اگر این چیزها را قبول نداری خط بزن... ظاهراًتوقع نداشت آنرا بخوانیم... من هم چند سطر انرا تصحیح کردم ، مثلا نوشته بود ورود مسلحانه از مرز،پرسیدم ، چرا مسلحانه ؟ مگر ما با درگیری و مسلحانه وارد شده ایم ؟گفت نه ولی مگر اسلحه نداشتید ؟ گفتم اغلب مردم مرز نشین هم اسلحه دارند ،اینکه درگیری مسلحانه نیست ،حد اکثر میتوانی بنویسی حمل اسلحه ....در حین صحبت کردن قاضی اشاره ایی به اوکرد به مفهوم اینکه : تصحیحش کن ! ! با غر غر کردن گفت :حالا چه فرقی میکند...؟؟ بالاخره تصحیح کرد ومن هم متن تصحیح شده اش را امضا وبا اثر انگشت تایید کردم... تمام این قضایا کمتر از نیم ساعت طول کشید... دادگاه تمام شد و بیرون آمدیم، اواخر وقت اداری بود... مجدداً خانواده هایمان را بعد از اتمام جلسه دادگاه و رفتن قاضی، در همان راهرو دادگاه اجازه ملاقات دادند... این بار پدربزرگم هم آمده بود... بعد از حدود ۱۵ تا ۲۰ دقیقه ما را بیرون بردند... بیرون دادگاه هم بقیه اعضاء خانواده را که راه نداده بودند، دیدم... و تا رسیدن به ماشین توانستم با چند تا از آنها سلام و روبوسی بکنم... تنها ویژگی این دو جلسه دادگاه، همین دیدار چند دقیقه ای با خانواده بود... وگرنه چیزی به مفهوم دادگاه و دادرسی و... مطلقاً بی معنا و بقول خودشان (این را خود بازجوی پرونده ام گفت) تنها “نمادین” بود و همه چیز در دست وزارت اطلاعات و بازجوها بود و این قاضی ها هم در خدمت آنها بودند... و آنچه را آنها میگفتند اینها به شکل حکم دادگاه درمی آوردند و لابد پولش را هم میگرفتند...موضوع جدیدی که حال با آن مواجه شده بودم این بود که ، کسیکه بعنوان مطلع کلی مطلب علیه من به دادگاه و بازجوها گفته بود ، اکنون در همان بند است و با هم زندگی میکنیم و بر سر یک سفره و با هم غذا میخوریم ...!!! در حالیکه من تا پیش اژ ورودم به این بند او را نمی شناختم ، او هم مرا نمی شناخت و ظاهرا تنها بخاطر فعالیتهای ورزشی ام اسم مرا شنیده بود و نه چیزی بیشتر ... ولی وقتی او را مجبور کرده بودند که برای خلاصی خودش از اعدام و زندان ، علیه من شهادت بدهد ، یا میبایست زندگی خودش را نجات بدهد ویا صادقانه بگوید من او را فقط در حد اسم و فامیلش میشناسم و چیز بیشتری نمیتوانم بگویم چون واقعیت هم همین بود و شناختی اسمی و یکطرفه، چون من مطلقا او را نمی شناختم ... ولی اینها هیچ کمکی به نجات او نمیکرد...! به هر حال ..... این وضعیتی بود که من الان با آن مواجه بودم و از همان لحظه شنیدن ادعاهایش (مکتوب فرستاده شده بود ) در دادگاه علیه خودم که مطلقا بی اساس بود و معلوم بود که حرفهای خودش هم نیست، ذهنم را به تمامی اشغال کرده بود.... و از اینهمه سقوط و ناجوانمردی منزجر شده بودم... و اینکه چطور با خودش کنار آمده که برای نجات جان خودش طناب دار را به گردن من بیندازد و هر آنچه را بازجویان خود نمیتوانستند ادعا کنند، از زبان او و بعنوان مطلع علیه من اقامه کند ...؟؟؟ تمام روزدادگاه و روز بعدش را با خودم کلنجار میرفتم .... ولی یک چیز را مطمئن بودم که کسیکه به این نقطه رسیده باشد ،حتما پیش از من ، همه آنچه را که من میخواهم به او بگویم با خودش فکر کرده و به خودش گفته ، و بعد از عبور از اینها آن کار را کرده... پس چندان فایده ای ندارد... ضمن اینکه وقتی که هیچ امکان دفاع عادلانه و منصفانه ای را به او نداده اند... طبعاً این تنها راهی بوده که برای نجاتش پیش پای او گذاشته اند... چرا به همان هم چنگ نزند...؟؟؟ قطعاً او در همان دو راهی های انتخاب قرار گرفته ... ولابد این را انتخاب کرده... بین نجات خودش ومن... طبیعی است که باید خودش را در اولویت بگذارد... عقل سلیم چه چیز غیر از این را حکم میکند...؟؟؟ هر کار غیر از این از کادر عقلانیت و خرد بدور است...!!! و به دیوانگی و جنون تعبیر میشود اگر برای نجات خود اقدامی نکنند...!!! و از همین روست که من همیشه معتقد بودم که اگر بخواهیم به عقلانیت محض توسل جوئیم... هیچگاه در جایگاه حقیقی انسانیت فرود نخواهیم آمد... آنجا عشق و شاید دیوانگی را می طلبد... بهمین خاطر به او گفتم قاضی چنین چیزهایی گفت ، احتمالا میخواهند ما را در اینجا به جان هم بیاندازند ، بهتر است در این دامها نیفتیم ...!!! اینطوری فکر میکردم که هم گفتم که میدانم چه کرده ایی، وهم گفتم که نادیده میگیرم ... چند روز بعد هم فکر میکردم که همین گفتن هم اشتباه بود ، چون خودش به اندازه کافی عذاب وجدان داشت ولی لااقل فکر میکرد که من خبر ندارم وکسی دیگر همخبر دار نمیشود ، ولی حالا من یک مشکل را هم به عذاب وجدانش اضافه کردم... در حالیکه بواقع قصد عذاب دادن او را نداشتم و این را هم جوانمردی نمیدانستم ...!!! شاید همه اینها یک خبط و نوع ویژه ایی ازحماقت بود ، اینرا بدان سبب میگویم که چندی بعد همین شخص و کسان دیگری مثل او که با همین شیوه از زندان نجات یافتند و آزاد شدند ، یعنی با انداختن طناب دار به گردن کسان دیگرمثل حجت الله زمانی ( به تصریح خبر روزنامه اطلاعات ) و یا همین نمونه در مورد خودم، برخی دیگر را هم (از جمله هم پرونده ام غلامحسین که برای او هم مطلع درست کردند ! ) با احکام سنگین اعدام و ابد روبرو کردند وخودشان ، بعد از نجات و بیرون فرستاده شدن از زندان ، انجمنی تأسیس کردند با همین نام " انجمن نجات " که پیشتر هم ذکر آن رفت ، و حقیقتا چه اسم با مسمایی ، چون تا انجا که من اطلاع دارم و از زندان میشناسم اگر نگویم همه ولی اغلبشان به همین ترتیب از زندان نجات یافتن ودر واقع برای نجات جان خودشان به هر کاری مبادرت ورزیدند و گویا هنوز هم کاملا ادای دین نکرده و مشغولند ....!!!الغرض....تا اول خرداد 81 در همانجا بودیم و یکروز ناگهان سراغ من و غلامحسین آمدند که وسایلتان را جمع کنید شما «انتقال هستید» انتقال به کجا...!! طبعا چیزی نگفتند... وسایلمان را داخل یک کیسه زباله سیاه رنگ ریختیم... یکسری کتاب هم در دیوار میان دو سلول داشتم که نمی توانستم ببرم و به حجت زمانی و ج.الف که حال بهت زده به ما نگاه می کردند سپردم، راستش خودمان هم چنین وضعیتی داشتیم و از آنجاییکه حسابی به هم عادت کرده و خو گرفته بودیم هیچ علاقه ای به رفتن به از پیش آنها نداشتیم، همیشه در زندان جدا شدن از بچه هایی که به آنها عادت کرده ای ضربه روحی شدیدی است که هر چند وقت به زندانی وارد می کنند، خصوصا اینکه نمی دانستیم به کجا می برند...!!! وسایلمان را جمع کردیم و بغض آلود از بچه ها خداحافظی کردیم...از راهرو خارج و به دنبال نگهبان راه افتادیم به جای اینکه به سمت چپ و خروجی 209 برود ، به سمت راست و انتهای راهروی 209 هدایت شدیم فکر میکنم حوالی 12 ظهر سوم خرداد81 بود... ما را وارد یک راهرو دیگر شماره 10 کردند، انبوهی زندانی دیگر آنجا بود که مدت ها بود آنجا بودند... ما را به اطاق وکیل بند(نماینده زندانیان همان راهرو) این اصطلاحی بود که آنجا برای اولین بار شنیدم... طرف پاسداری بود که یک کامیون تریاک از افغانستان وارد کرده بود به قول خودش جانبازی بود که یک پایش را هم در جبهه از دست داده بود به همراه هم پرونده اش در یک سلول انفرادی بودند( بعدها از کارکنان روزنامه «حمایت» مخصوص زندانها شدند)... آنجا ما را توجیه کرد وبه یک سلول راهنمایی کرد... این بند در واقع راهرو شماره 9 و 10 بود که انتهای هر دو راهرو را باز کرده و به هم راه داشتند( بعدها فهمیدم که سعید.ش هم در راهرو 8 است و از همان موقع که اورا از اهواز آورده اند آنجاست)... بعد که وارد سلولمان شدیم طبق معمول حسابی آن را نظافت کردیم و وسایلمان را چیدیم...آنجا “میم” همان که به اتهام جاسوسی در سلول انفرادی کنارم بود را دیدم... یکی از زندانیان آنجا بلافاصله نزد ما آمد و گفت اینجا به هیچکس اعتماد نکنید، دست توی دماغتان کنید گزارش میکنند... همینکه از پیش ما رفت من گفتم خدا پدرو مادرش را بیامرزد که این چیزها را سریع به ما گفت که اینجا چه خبر است... غلامحسین با خنده گفت : مطمئن باش که خودش از همانهاست... وواقعاً چند روز بیشتر طول نکشید که دیدم غلامحسین کاملاً درست میگفت... به هر حال تعداد نفرات حدود ۳۰ نفر بودند... انتهای راهرو یک تلویزیون بود و هواخوری کوچک داخل راهرو محل یخچال، علاءالدین ۲ عدد وسینک ظرفشویی و توزیع غذا بود...آنجا غذا را به وکیل بند میدادند و غذای ۳۰ نفر توسط مسئول غذا (که هفتگی تغییرمیکرد) توزیع میشد... نظافت راهرو را هم یکی دو زندانی که برای این کارشان سیگار(بعنوان پول) دریافت میکردند انجام میدادند... بعدها پول نقد میگرفتند... هر دو هفته یکبار یک مسئول خرید که به اسم”موسی” معروف بود میآمد و لیست خرید بند را که همه ما به وکیل بند میدادیم میگرفت و روز بعد اجناس را میآورد البته اقلام شخصی مثل سیگار، میوه، بیسکوئیت، شیر و... علی ایحال... سلول را نظافت کردیم و مستقر شدیم و با چند نفر که همسایگانمان بودند هم آشنا شدیم... از جمله همسایه بغلی ما گروه مواد مخدر(کوکائین) معروف به “باند نیکوزیا” بودند... که به لحاظ مالی بسیار پولدار بودند و اغلب خانواده هایشان در آمریکا بودند و انگلیسی و اسپانیائی را به روانی صحبت میکردند...غالباً موارد، قاچاق مواد مخدر کلان بود و یا قاچاق اسلحه... یک مورد یک پسر جوان بیچاره بود که اتهامش کیف قاپی بود ولی از بد حادثه ، کیف قاپیده شده (سامسونت) مربوط به یک اطلاعاتی بوده و وقتی قاپیده بود پولی در آن نیافته و بدون توجه به مدارک داخل آن ، آنرا دور انداخته و تنها کیف را برای خود نگه داشته بود... حال انبوه کتک خورده که مدارک را چکار کرده ای؟ تصور میکردند او برنامه ریزی شده این مدارک را دزدیده و حال تا خلاف آن ثابت شود، حالا حالاها باید کتک بخورد ( همانطور که گفتم اصل بر مجرم بودن است و نه بی گناهی و برائت )... از آنجا که وضعیت بسیار اسفباری داشت... نمیتوانستیم در خرید بعضی اقلام به او کمک نکنیم...روز بعد (انتقال) درست در تاریخ 4 خرداد 1381 حوالی ساعت 11 صبح بود که یکی از نگهبانان جلو بند آمده و اسم ما را خواند ( من و غلامحسین ) .... گفتم : موضوع چیست ؟ گفت : بازجویی... ! گفتم : بازجویی ؟؟؟ با بی حوصلگی گفت : نمیدانم کارشناس پرونده تان (بازجو) گفته شما را ببرم ...! چند دقیقه بعد با چشم بند (چون بقول خودشان خدا هم بدون چشم بند در 209 تردد نمیکند) ما را به اطاقی برد که درهمان ردیف اطاقهای بازجویی بود ولی تا آن روز آنجا نرفته بودم ....ما را وارد اطاقی کرد ...و درب بسته شد...!!؟ صدایی گفت : چشم بندتان را کمی بالا ببرید ... بلی ... بازجوی پرونده مان " شیخان " و یک نفر دیگر که بعدها فهمیدم اسمش " جعفری " است و او را قاضی ناظر بر زندان میگویند ، پشت میزی نشسته بودند.... من و غلامحسین هم روی دو صندلی که جلوی میز گذاشته بودند ، نشستیم. جعفری بدون هیچ مقدمه ایی گفت : صدایتان زدم تا حکمی را که دادگاه صادر کرده برایتان قرائت کنم ، البته خودتان اینطور خواستید و اگر کمی همکاری میکردید ووو... (روضه های همیشگی ! ).... نهایتا شروع به قرائت حکم کرد: بسمه تعالی : ...چنین و چنان (چون هیچگاه دادنامه را به ما ندادند که مفاد دقیق آنرا بدانیم) ولی نقل به مضمون این بود که : درخصوص اتهام آقای فلان فرزند فلان و... دائر بر عضویت و همکاری با گروهک منافقین... با استناد به مواد 186 و...و... محارب با خدا و رسول خدا... و نامبرده به اعدام با چوبه دار محکوم میگردد...!!!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر