شعله پاکروان مادر ریحانه جباری این شعر را سروده است
با تو هستم زندانبان!
آیا کسی که پشت میله های زندان تو ، اسیر است میشناسی؟
دختر یا پسر من است . فرزند زنی شبیه مادرت.
با تو هستم زندانبان!
تو که افکار متفاوت فرزندانم را تاب نمیاوری و انان را پشت حصارهای جهل و زورگویی خودت، شکنجه میکنی .
با تو هستم زندانبان!
تو هم فرزند منی . هرچند ناخلف و بیرحم . من مادر تو نیز هستم . برای تو هم نگرانم . دستهای خونین تو مرا میترساند . قلب سنگی ت مرا نگران میکند. چشمهای پر آتش و خشمت مرا میگریاند .
با تو هستم زندانبان!
وقتی شلاق خود را بالا میبری ، لحظه ای درنگ کن . این اسیر دشمن جان تو نیست . او خواهر یا برادر توست که حتی تو را ، آزاد میخواهد.
با تو هستم زندانبان!
وقتی با تفنگت سینه اسیر را نشانه میروی ، یا چهارپایه را از زیر پایش میکشی تا او را مجازات کنی ، لحظه ای درنگ کن . انسان آیینه ی خداوند است . و خداوند مظهر مهربانی و کمال زیبایی است . او خالق است نه ویرانگر . او نشانه زندگی بخشی و نور هستی است ، نه ظلمت و نه نیستی.
با تو هستم زندانبان!
شلاقت را کنار بگذار . طناب را از گردن خواهر و برادرت باز کن . تفنگت را زمین بگذار . در زندان جهل و زورگویی را باز کن .
با تو هستم فرزند!
زمین آنقدر وسعت دارد که همه را در خود جای دهد ، بی آنکه جای کسی تنگ شود .
آسمان آنقدر گسترده هست که همه پرندگان در آن پرواز کنند و چشمهای همه را به خود خیره کند .
خورشید آنقدر مهربان هست که به همه گرما دهد .
با تو هستم فرزند!
پیش از چرخش روزگار و عمیق شدن کینه ، زندانیان را آزاد کن . کسانی که میتوانند با پرواز اندیشه شان ، جهان زیباتری بسازند .
با تو هستم فرزند زندانبان!
پیش از آنکه دیر شود چشمهایت را باز کن . دستهایت را از خون پاک کن . قلبت را لبریز از مهربانی و فکرت را سرشار دانش و سازندگی کن .
جهان با دستهای به هم پیوسته همه انسانها آباد خواهد شد . بی آنکه نیاز به میله و حصار و نیزه و اعدام باشد .
با تو هستم فرزند!
در نبرد میان تاریکی و روشنایی ، باطل و حق ، ظلم و عدالت ، شیطان و خدا ، ناچار به انتخاب هستی .
نور را انتخاب کن . صف دیوها را رها کن و به آغوش سربازان عدالت و راستی پناه ببر .
زندانیان را آزاد کن!
آیا کسی که پشت میله های زندان تو ، اسیر است میشناسی؟
دختر یا پسر من است . فرزند زنی شبیه مادرت.
با تو هستم زندانبان!
تو که افکار متفاوت فرزندانم را تاب نمیاوری و انان را پشت حصارهای جهل و زورگویی خودت، شکنجه میکنی .
با تو هستم زندانبان!
تو هم فرزند منی . هرچند ناخلف و بیرحم . من مادر تو نیز هستم . برای تو هم نگرانم . دستهای خونین تو مرا میترساند . قلب سنگی ت مرا نگران میکند. چشمهای پر آتش و خشمت مرا میگریاند .
با تو هستم زندانبان!
وقتی شلاق خود را بالا میبری ، لحظه ای درنگ کن . این اسیر دشمن جان تو نیست . او خواهر یا برادر توست که حتی تو را ، آزاد میخواهد.
با تو هستم زندانبان!
وقتی با تفنگت سینه اسیر را نشانه میروی ، یا چهارپایه را از زیر پایش میکشی تا او را مجازات کنی ، لحظه ای درنگ کن . انسان آیینه ی خداوند است . و خداوند مظهر مهربانی و کمال زیبایی است . او خالق است نه ویرانگر . او نشانه زندگی بخشی و نور هستی است ، نه ظلمت و نه نیستی.
با تو هستم زندانبان!
شلاقت را کنار بگذار . طناب را از گردن خواهر و برادرت باز کن . تفنگت را زمین بگذار . در زندان جهل و زورگویی را باز کن .
با تو هستم فرزند!
زمین آنقدر وسعت دارد که همه را در خود جای دهد ، بی آنکه جای کسی تنگ شود .
آسمان آنقدر گسترده هست که همه پرندگان در آن پرواز کنند و چشمهای همه را به خود خیره کند .
خورشید آنقدر مهربان هست که به همه گرما دهد .
با تو هستم فرزند!
پیش از چرخش روزگار و عمیق شدن کینه ، زندانیان را آزاد کن . کسانی که میتوانند با پرواز اندیشه شان ، جهان زیباتری بسازند .
با تو هستم فرزند زندانبان!
پیش از آنکه دیر شود چشمهایت را باز کن . دستهایت را از خون پاک کن . قلبت را لبریز از مهربانی و فکرت را سرشار دانش و سازندگی کن .
جهان با دستهای به هم پیوسته همه انسانها آباد خواهد شد . بی آنکه نیاز به میله و حصار و نیزه و اعدام باشد .
با تو هستم فرزند!
در نبرد میان تاریکی و روشنایی ، باطل و حق ، ظلم و عدالت ، شیطان و خدا ، ناچار به انتخاب هستی .
نور را انتخاب کن . صف دیوها را رها کن و به آغوش سربازان عدالت و راستی پناه ببر .
زندانیان را آزاد کن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر