۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

در نظام جمهوری اسلامی اطلاع رسانی و خبرنگاری جرم است

#ایران - در نظام جمهوری اسلامی اطلاع رسانی و خبرنگاری جرم است


مزدک علی نظری ۲۰ آبان ماه ۱۳۵۶ در اراک متولد شده است. او دانش‌آموخته رشته زبان و ادبیات فارسی است.
 مزدک علی‌نيری نخستین بار در سال ۷۸ در گردهمایی اعتراضی اولین سالگرد واقعه کوی دانشگاه تهران دستگیر شد. سپس در سال۱۳۸۶ به دلیل انتشار مقاله‌ای در سایت «خبرنگاران صلح» و مصاحبه با رسانه‌های خارجی، مأموران وزارت اطلاعات خانه او را تفتیش کردند. آن‌ها در آن زمان مزدک را بازداشت نکردند، از او فقط بازجویی‌ کردند.
 ۱۷ آبان ماه سال ۸۸ مأموران وزارت اطلاعات یک بار دیگر به خانه مزدک هجوم بردند، خانه‌اش را با دقت گشتند، وسایل شخصی‌اش را جمع کردند و او را با خود بردند.او ۹۱ روز در بازداشت موقت بود که از این مدت، ۳۵ روز را در انفرادی گذراند. چندی بعد دادگاه او را به 40 ماه زندان محکوم کرد که یک سال از این مدت را در حبس بود. به سراغ او رفتم تا از تأثیراتی که تجربه تفتیش و بازخواست و زندان بر روح و روان‌اش گذاشته آگاه شوم. گفت‌وگو با او را می‌خوانید:
  در زندان چه نوع فشارهای روحی و روانی را تحمل می‌کردی؟
 زندان افتادن من، چند مرحله داشت و هر مرحله هم با فشارهای خاصی آمیخته بود. اول غافلگیری از دستگیری، بعد عذاب به سر بردن در انفرادی و تحمل بازجویی‌ها، آزادی با وثیقه و ترس از بازگشت به زندان، شرکت در دادگاه غیرعادلانه و تحمل توهین‌ها، صدور حکم و احضار به زندان، ترس از پا گذاشتن به محیط زندان و... همینطور ادامه داشت تا خود زندان و ضربه‌های روحی دیگری که خاص زندان است. شرح هرکدام از این مراحل خودش قصه مفصلی است که در چند جمله نمی‌شود تعریف کرد. فقط این را بگویم که حتی یک شب بازداشت در کلانتری محل، می‌تواند زندگی یک فرد را تحت‌تأثیر قرار دهد. حالا فکرش را کنید که به من و بچه‌های دیگری که زندانی شدیم، در این چند سال چه گذشت.
در وبلاگ‌ات نوشته بودی که بعد از سه ماه خودت را در آیینه دیدی. چه حسی داشتی؟
این ماجرا در سومین ماه بازداشتم در سال ۸۸ اتفاق افتاد. بیش از یک ماه در سلول انفرادی بودم که باعث شده بود بی‌قرار و مضطرب شوم. بعد از مدت‌ها آدمیزاد می‌دیدم و در تمام این مدت چهره خودم را هم ندیده بودم. وقتی در آینه آسانسور دادگاه انقلاب قیافه‌ام را دیدم، جا خوردم. ریش و سبیل بلند، موهای نامرتب، چشم‌های گود افتاده. حتی گروه قاچاقچی‌های هم از من می‌ترسیدند و خودشان را کنار می‌کشیدند. مادرم که مرا با آن قیافه و لباس‌های چرک و دستبند دید، خیلی خودش را نگه داشت تا از حال نرود. وقتی مرا به سلولم برگرداندند تا شب سرم را زیر پتو کردم. دلم می‌خواست منفجر بشوم.
نگرانی‌هایی که در دوران زندان داشتی؟ اتفاقاتی که در زندان روح تو را آزرده؟
طبعاً وقتی ارتباط انسان را با دنیا قطع می‌کنند و از حقوق اولیه یک زندانی عادی او را محروم می‌‌کنند، حساسیت نسبت به خبرهای بیرون زندان بیشتر می‌شود. مثلاً کافی بود به من بگویند دست خواهرت که در خارج است شکسته. البته اگر بیرون از زندان بودم هم کاری از دستم برای خواهری که آن سر دنیا است برنمی‌آمد، ولی با همین خبر روزگارم سیاه می‌شد. همین بود که خانواده‌ها سعی می‌کردند خبرهای ناخوشایند را از ما مخفی کنند. ما هم از آن طرف سعی می‌کردیم در ملاقات‌های هفتگی با خانواده، خودمان را خوب و سرحال نشان بدهیم. زمانی که من و چند نفر از زندانیان سیاسی دیگر شلاق خوردیم، چون می‌دانستم خبرش منتشر می‌شود با ترس و لرز به پدر و مادرم گفتم: اگر در مورد ما خبری شنیدید نترسید، می‌بینید که الان زنده و سالمم! مادرم باید زانویش را عمل می‌کرد و نمی‌توانست پله‌های آن چهار طبقه تا سالن ملاقات را بالا بیاید. ولی به خاطر مهر مادری هرهفته می‌آمد و عمل زانویش را مرتب عقب می‌انداخت. خب این‌ها برای من که در بند بودم همه‌اش عذاب بود. تازه من زن و بچه نداشتم، باید از آن‌هایی که داشتند سوال کنید که بر زندگیشان چه گذشت. جلوی روی خودم نامزد یکی از بچه‌ها بلند شد و برای همیشه از زندگی او رفت. زندانی‌هایی بودند که خانواده‌شان زیر فشار مالی بودند و هرهفته یک تکه از زندگیشان را می‌فروختند. پدر، مادر یا عزیزان یکیمان فوت می‌شد و مثل زندانیان عادی به او مرخصی نمی‌دادند که برود عزاداری کند، همانجا سرش را به دیوار زندان می‌کوبید.
 فکر می‌کنی بعد از آزادی، فشارهای زندان از رویت برداشته شده؟
مگر می‌شود؟ الان مثلاً اگر مأمور آب و برق درِ خانه مرا بزند، بخصوص صبح‌ها امکان ندارد، در را باز کنم. هر ماشینی که رد می‌شود، حتی صدای موتور می‌آید دلم می‌ریزد که باز آمدند من را ببرند! شاید به نظر شما خنده‌دار باشد، ولی زندگی من و خیلی‌های دیگر با این اضطراب‌ها می‌گذرد. زمان قتل‌های زنجیره‌ای که با نویسنده‌ها صحبت می‌کردم، همه آن‌ها از این ترس‌ها داشتند. می‌گفتند به‌ آن‌ها تلفن‌های مشکوک می‌شود، یا از غریبه‌ها می‌ترسیدند. من آن موقع به آن‌ها می‌خندیدم، حالا سر خودم آمده!یک چیزهای دیگری هم هست که در ناخودآگاه ما مانده و نیاز به درمان دارد، شاید هم هیچوقت درمان نشود. مثلاً الان بعد از سه سال که از آزادی‌ام می‌گذرد، چند روز پیش برای اولین‌بار در جمع دوستان از یک کابوس دیگر صحبت کردم. شب قبلش فیلم In the Name of the Father را دیده بودم و یادم افتاده بود که در زندان با دیدن یک پدر و پسر زندانی (خانواده دانشپور مقدم) کابوس اینکه پدرم هم زندانی شود به جانم افتاده بود و چقدر آزارم داد.
  توانستی به راحتی بعد از آزادی به اطرافیان اعتماد کنی؟
- آدم‌ها در مقابل زندانیان سیاسی دو دسته‌اند: کسانی که می‌ترسند و ارتباطشان را قطع می‌کنند، و کسانی که لطف و محبتشان بیشتر هم می‌شود. متأسفانه گروه اول در اکثریت‌اند. از اینکه بعد از گرفتار شدن، خیلی از دوستانم را از دست دادم دلم  شکست. شاید یکی از دلایل اینکه بعد از زندان روزنامه‌نگاری حرفه‌ای را کنار گذاشتم همین بود که اکثر همکاران مطبوعاتی در این سه سال حتی یک زنگ کوچک به من نزدند که ببینند زنده‌ام یا مرده؟ پول دارم؟ نیاز به کار دارم؟در مورد اعتماد هم بگویم که در زمان بازداشت، به شدت مقابل بازجو مقاوت کردم و راضی به اعتراف علیه کسی نشدم. ولی وقتی بیرون می‌آیی و می‌بینی دیگران از تو دوری می‌کنند، دل آدم می‌سوزد. بچه‌های حقوق بشری و زندانیان جنبش سبز منتی بر سر کسی ندارند، اما ظاهراً بدهکار هم شده‌ایم. می‌خواهم بگویم من به دیگران خوش‌بینم، آیا جامعه هم به من همین نگاه را دارد؟ پس چرا هرجا می‌خواهیم حرفی بزنیم، به‌ ما تشر می‌زنند؟ همین همکاران مثلاً روزنامه‌نگار و فعال مدنی عامل فشار شدند تا ما ساکت بشویم. مسخره است، ولی اگر من به ضایع نشدن حقوق بچه‌های جنبش، آسیب دیده‌ها و زندانی‌ها اعتراض نکنم، پس کی بکند؟
  سخت‌ترین چیزی که در زندان تجربه کردی، چه بود؟
آشنایی با بچه‌های زیر اعدام و حبس ابدی‌ها خیلی دردناک بود. خصوصاً اینکه یکی از بهترین انسان‌هایی که در زندگی‌ام شناختم یعنی آقای غلامرضا خسروی بعداً اعدام شد. بار‌ها گفته‌ام که این از سکته کردن در زندان و فلج موقت دستم هم بد‌تر بود. ضمناً در تابستان۹۱ من و چند نفر دیگر از زندانیان سیاسی شلاق خوردیم. آقایانِ «فوق مسلمان» ما را در شب‌های قدر شلاق زدند، که البته درد جسمی نداشت و هدف از این کار فقط تحقیر کردن بود. ولی باید بگویم ما با این کارشان در دل کسانی که دوستمان داشتند عزیز‌تر شدیم.
مزدک علی نظری، جرم: خبرنگاری50
نام: مزدک علی نظری
سوابق حرفه‌ای: روزنامه نگار و وبلاگ نویس. همکاری با نشریاتی چون تماشا، آینده نو، شرق، همشهری، جام جم، بهار، داور و مشارکت
اتهام: توهین به رهبری، فعالیت تبلیغی علیه نظام، شرکت در اجتماعات اعتراضی
مزدک علی نظری متولد بیستم آبان ماه سال 1356 اراک است.  او دانش‌آموخته رشته زبان و ادبیات فارسی اراک است. مزدک علی سال 1377 وقتی در  ترم هفتم این رشته مشغول به تحصیل بود به دلیل فعالیت‌های دانشجویی اخراج شد. نخستین بار او را سال 78 در تجمع اعتراضی اولین سالگرد واقعه کوی دانشگاه تهران دستگیر کردند. پس از آن در سال 1386 نیز به دلیل انتشار مطالبی در سایت خبرنگاران صلح و مصاحبه با رسانه‌های خارجی، ماموران وزارت اطلاعات به تفتیش منزلش اقدام کردند. تعدادی کتاب و کیس کامپیوتر شخصی و مقداری CD را با خودشان بردند. مزدک بازداشت نشد ولی بازجویی شد.  با این حال، 17 آبان ماه سال 88 ماموران وزارت اطلاعات به خانه مزدک هجوم بردند، خانه اش را با دقت گشتند، وسایل شخصی اش را جمع کردند و او را با خودشان بردند.  او 91 روز در بازداشت موقت بود از این مدت، 35 روزش را در انفرادی گذراند. مزدک علی در مورد اتهام آتش زدن اتوبوس‌ها،  ارسال فیلم و عکس به خارج از کشور، افشای اسامی کشته شده‌ها (از جمله ندا آقاسلطان)، ارسال لیست نام دستگیر شده‌ها به روزنامه گاردین و ...، حدود چهل روز بازجویی شد. او شیوه و روش انتقالش به شعبه بیست و هشت دادگاه انقلاب را در وبلاگش به تفصیل نوشته است: «توي آينه آسانسور براي اولين بار چهره تازه‌ام را ديدم. اين من بودم؟ كثيف و بد قيافه. ريش سه ماهه روي صورتم مي‌خاريد. لباس‌هاي زندان، دمپايي، دست‌بند فلزي. حتي قاچاقچي‌هاي مواد مخدر شهرستاني كه گروهي از زندان قزل‌حصار آمده بودند هم با تعجب و شايد ترس نگاه‌مان مي‌كردند. من از آن‌ها مي‌ترسيدم و آن‌ها از من!» دادگاه  مزدک علی فقط چند دقیقه بود و او که از حق داشتن وکیل هم محروم بود اجازه پیدا نکرد به تفصیل از خودش دفاع کند. قاضی با فحاشی، اجازه صحبت و دفاع را به مزدک علی نداد و در نهایت او به 3 سال و 4 ماه زندان، 20 ضربه شلاق و 50 هزار تومان جریمه نقدی محکوم شد. او در تاریخ هیجدهم مهرماه سال 1390 و به دلیل احضارهای متعددش برای اجرای حکم، مجبور به معرفی خود به زندان اوین شد و تا 25 مرداد سال 1391 را در بند 350 زندان اوین گذراند. در این تاریخ، او به همراه گروه زیادی از زندانیان مشمول عفو و آزاد شد. چند روز پیش از آزادی اش و مصادف با شب قدر در ماه رمضان، او را برای اجرای حکم شلاقش به اجرای احکام زندان اوین بردند. اما او بعدها نوشت « ضربه های شلاقی که خوردم در برابر اعدام  غلامرضا خسروی،  همبندی سابقم، چندان خاطره تلخی به حساب نمی آمد.»  او در زندان هم عضو شورای فرهنگی بند بود و برای روزنامه دیواری بندی که در آن نگهداری می شد، مطلب می نوشت و در مسابقه داستان‌نویسی داخلی زندان مقام اول را کسب کرد. مزدک علی هم اکنون روزگارش را با تحقیق و پژوهش و داستان نویسی می گذراند.





#ایران #تهران #اوین #رجایی_شهر #گوهردشت #معلمان #كارگران #پرستاران #دانشجویان #زنان #جوانان #زندانيان #دانشگاه #دانشجو #زندان #حقوق_بشر #اعدام #اعتراض #قيام 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر