۱۳۹۴ بهمن ۲۱, چهارشنبه

نوری زاد و جمعه های خیالی

#ايران - نوری زاد و جمعه های خیالی 


جمعه های بی خیالی
الف: این نوشته ی مرا حتماً و خط به خط بخوانید که خبرهای خوبی در آن جای داده ام. امروز که سه شنبه بیستم بهمن باشد، دوستانِ اِوینی و دناییِ ما دادگاه داشتند. هجده نفری می شدند. با دکتر ملکی رفتیم و از ابتدا  که یک به یک آمدند و به داخل رفتنند تا زمانی که از دادگاه بیرون آمدند در کنارشان بودیم. و حتی نامه ای با امضای خودمان نوشتیم برای قاضی که این ما دو نفر بودیم که داستان اوین و دنا را عَلَم کردیم و این که این دوستان بعدها به ما پیوستند. اگر جرمی در کار باشد این ماییم که باید پیش از همه  دادگاهی و مجازات شویم. و این که: در هر جرمی که برای اینان تجویز می فرمایید، ما دو نفر، شریک جرم که نه، متهم درجه ی یک هستیم و خلاصه از کنار ما بی تفاوت نگذرید یک وقت. 
ب: بعد از آن که "برادران" برنامه ی آشغال روبیِ  ما را تاب نیاوردند و احتمالاً آشغال هایی را که ما از کناره های خیابان جمع آوری می کردیم، کنایه از خود گرفتند و با به رخ کشیدنِ شگردشان بخیال خود جمعِ ما را پریشان کردند و از هم پاشیدند، بفکر این افتادم که  چند تایی از گزینه های رویِ میز خود را برای برادران رو کنم  تا آنان به تناسبِ تخصصی که  دارند، به سراغ ما بیایند و بیهوده  وقت گرانبهای خود را تلف نکنند. من در این میان، یک " گورِ پدر" ی نیز نثار بی نوایی به اسم قانون می کنم که این روزها مثل اجناسِ زیر خاکی باید در پسِ پستوهای اطلاعات و سپاه و دخمه های نیروی انتظامی و کلاً در میانِ دفینه های دستگاه قضا به سراغش رفت و از حال و روزش خبر گرفت. با این مقدمه، و برای این که از این به بعد، هم " برادران" و هم دوستانِ همراه ما  بتوانند برنامه ی خود را با " جمعه های بی خیالی" هماهنگ  کنند، یک به یکِ این بی خیالی ها را برمی شمرم: 
یک: جمعه ی چایخوران
همین جمعه ای که در راه است، یعنی روز بیست و سوم بهمن، صبحش می رویم بهشت زهرا برای حضور در مراسم سالگرد محمد مختاری که برادران زحمت کشیدند و در کهریزک جان قابلش را نثار بقای نظام مقدس کردند. این برنامه  احتمالاً تا ساعت دو  به درازا می کشد. سرِ ساعت سه ی عصر می رویم پارک ملت برای چای نوشیدن. و هستیم تا پنج. من و دکتر ملکی یک فلاسک چای داریم و چند تا لیوان یکبار مصرف و چند حبه قند. ما و دوستانمان،  نه از درهای مخفی و گم و گور، بل از درِ اصلی  وارد می شویم تا مبادا برادران سرگردان شوند و به زحمت بیفتند. عزیزانی که مایل اند در پارک ملت  با ما چای بنوشند، برای خود زیرانداز و بساط چای و لیوان و قند و اینجور چیزها بیاورند. نکند بیایند و در فلاسک ما چای نباشد و ما شرمنده شویم. وقتی لفظِ " بساطِ چای " به میان می آید، جماعتی شاید ذهنِ فعال شان به سمت قلیان و دود و دم خیز بر دارد. که می گویم: ما را با این تنقلات میانه ای نیست. نیز این بگویم که: مطلقاً من و دکتر ملکی بنا بر شعار دادن و مرگ بر این و زنده باد آن  نداریم. ساکت و آرام می نشینیم و چای می نوشیم و نگاهی می اندازیم  به ابرهای بالای سر و تمام! نبینم و نشنوم  دوستی یا دوستانی سر برآورند و شعاری بدهند و نوشته ای بالا بگیرند و مثلاً حق و حقوقی طلب کنند که در حوصله ی دولت و مجلس و نظام مقدس نباشد و شرمنده کنند این بنده های خدا را! پس: بحث سیاسی و شعار سیاسی ممنوع!  فقط و فقط به چای و کیفیتش بیندیشید و بس! تصورتان این باشد که به یک پیک نیکِ پارکِ ملتیِ اصیل رفته اید. بی هیچ گوشه ای و کنایه ای و اجتماعی و تبانی ای و اقدامی علیه امنیت ملی. از بس رفتیم جلوی دنا و جلوی اوین و از بس آشغال جمع کردیم خسته شدیم به مقدساتِ نظام قسم. می خواهیم یک جمعه را استراحت کنیم و پا روی پا بیندازیم و با هم چای بنوشیم در سکوتِ مطلق. دوست دارم جوری رفتار کنید که صدا از سنگ اگر برآمد از شما  برنخیزد! باشد؟ همینجور می نشینیم و زل می زنیم به هم. مثل مجسمه هایی که انگار در حالِ سرکشیدنِ چای تراشیده اندشان. البته من و دکتر ملکی ای بسا در میانه ی سکوت و زل زدگیِ شما، یک چند باری به ابرهای بالای سر پف  کنیم. تمام شد و رفت. قبول؟ حالا می رویم سراغ جمعه ی بعدش.
دو: جمعه ی بادبادک
من و دکتر ملکی سرِ ساعت ده صبح جمعه  سی ام بهمن با دوتا بادبادکی که خودمان نشسته ایم و ساخته ایم یا نه با دو تا بادکنکِ رنگیِ گنده، می رویم به محل مخصوص هوا کردن بادبادکها به یاد " آتی بادبادک ". دوستانی که خیالِ همراهی دارند یا باید خودشان بادبادک و بادکنک داشته باشند یا اگر ندارند باید با انگشت بادبادکِ بالاتر رفته را نشان بدهند و صاحبش را تشویق کنند. این تنها صدایی است که از ما شنیده خواهد شد. حتی اگر اسم این پارک، پارک گفتگو باشد، " برادران"، نه گفتگویی از ما خواهند شنید نه شعر و شعاری. از شما خبر ندارم اما من خودم در کودکی و نوجوانی یک بادبادک بازِ ماهر بوده ام و به فوت و فنش واردم چه جور! شاید به بهانه ی بادبادک ها یک نگاهی نیز به آسمان و ابرهای بالای سر انداختیم. خفه شد آخر این کودکِ دلمرده ی درونِ ما از بس که بی توجهی کردیم بهش! تجسمِ این که دکتر ملکیِ هشتاد و چند ساله در حال هوا کردن و هدایت بادبادک است چه شوق انگیز و خواستنی است. پیر، به این می گویند به ابالفضل! 
سه: جمعه ی خرید
جمعه هفت اسفند، من و دکتر ملکی می رویم به یکی از مغازه ها یا به یکی از این فروشگاه های زنجیره ای برای خرید. خدا وکیلی هرکس خیال خرید دارد بیاید. اگرچه یک مداد. نکند همینجور از سرِ کنجکاوی یا سیاسی بازی با ما همراه شوید!؟ ما کلاً در این چند جمعه ای که برنامه اش را یک به یک تقدیمتان می کنم، دورِ سیاست را بالکل خط کشیده ایم و به شاهراه بی خیالی پای نهاده ایم تا برادران با آرامش ببینند و بروند و گزارش بدهند که: اینهایی که ما دیدیم، مثل بچه های آدم خرید کردند و رفتند بی هیچ حرکت مذبوحانه  و براندازانه ای. در فروشگاه یا مغازه، چرخ و زنبیل برمی داریم و پخش و پلا می شویم  و خرید می کنیم. اولویتِ نخست مان هم خریدِ اجناس ایرانی است در حمایت از تولید کنندگان عزیز داخلی. هر کس می خواهد جنس خارجی بخرد، آن روز با ما نیاید و روزی دیگر بیاید. آن جمعه را ما اختصاص داده ایم به خرید اجناسِ تولید شده توسط کارگران و مهندسان و تولید کنندگانِ خودمان. مفهوم؟ نبینم کسی دست خالی از فروشگاه خارج شود! رخت و لباس و دفتر و مداد و نان و خرما می خریم برای بی بضاعتان. نافرمانی مدنی از این خیرخواهانه و خردمندانه تر؟
چهار: جمعه ی سینما
در حمایت از فیلمسازان کشورمان عصر جمعه  چهارده اسفند می رویم توی صف و بلیط می خریم و می رویم داخل سینما. سالن سینما که تاریک شد، مبادا کسی بفکر سرو صدا بیفتند؟ مسئولیت تمامیِ این روزها با من و دکتر ملکی است. پیشاپیش به " برادران" می گویم: اگر کسی در سالن سینما شعار داد از ما نیست. گفته باشم خلاصه! این را از این جهت می گویم که این روزها بحثِ داغِ "نفوذ" بدجوری به صحنه آمده و ای بسا برادران و خواهرانی بخواهند در صف ما  که بی خیال شدگان و خاموشی گزیدگانیم نفوذ کنند و اسم ما را به ورطه ی بد نامی در اندازند. فیلم که تمام شد، برای کارگردان و بازیگرانش کف می زنیم بدون سوت! چرا که برای ما معترضانِ مدنی، سوت زدن و پای کوفتن و هو کردن و هوار کشیدن و عربده سردادن و کارهای قبیحی مثل شیشکی بستن پسندیده و در شأن نیست. بعدش مثل مجسمه های کوکی از سالن خارج می شویم تا دوربین برادران همین کوکی بودنِ ما را عکس و فیلم بگیرد برای رییس رؤسا. نبینم و نشنوم هنگام خروج از سالن، یکی بخندد و به هوای نقد فیلم متلکی بپراند. مطلقاً. افتاد؟
پنج: جمعه ی " تأتر"
باور کنید تآتر کشورمان خیلی افسرده و بینواست و بشدت به حمایت ما نیازمند است. در روز جمعه بیست و یکم اسفند  باز می رویم توی صف و بلیط می خریم و می رویم داخل مثل بچه های آدم. این که اسم نمایش چه است و کارگردان و بازیگرانش که هستند اصلاً برایمان مهم نیست. مهم این است که ما از یک حرکت هنریِ داخلی حمایت کرده باشیم. مخصوصاً تآتر که  بخت و اقبال و بینوایی اش را خدا نصیب هیچ بنی بشری و هیچ قماش و قوشی نکند. شما که در سالنِ نمایش نشسته اید، درست  چند متر آنطرفتر بازیگران در حال اجرای نقش اند. زنده و مستقیم و بی واسطه. نکند یکی از دوستان صدا در گلو بیندازد و چیزی بپراند که حواس هنرمندان خوب ما متوجه چیزی غیر از نقش مطلوبشان بشود!؟ ما پیش تر هر چه در توان داشته ایم شعار داده ایم و شعارهای فراوانی را نوشته ایم و بالا برده ایم. پس فضای هنر را بر نمی آشوبیم هرگز! چرا که بینوا هنرمندان ما بقدر وفور با تیغ و درفشِ سانسور مواجهند همینجوری و هماره.
شش: جمعه ی " رهبر دوسِت داریم"
اگر برادران همت کردند و همه ی جمعه های ما را خراشیدند و ما را به هیچ کجا راه ندادند و در همه جا راه بر ما بستند، روز جمعه  بیست و هشت اسفند  در یکی از خیابانهای اطراف بیت رهبری راه می افتیم و همینجوری داد می زنیم: رهبر دوسِت داریم. رهبر دوسِت داریم. یا  اصلاً من خودم با صدای بلند داد می زنم: رهبرا، و شما دوستان با صدایی بلندتر پاسخ می دهید: دوسِت داریم. باور کنید آی مزه می دهد زندان رفتن بخاطر این شعار. آی مزه می دهد. آی مزه می دهد! برنامه ی جمعه های سال بعد را بعداً می نویسم. فعلاً به همین چند جمعه تا پایانِ سال بها بدهیم و ین بدانیم و برای برادران سرگرمیِ ممتدی فراهم آوریم. راستی آیا به یاد دارید این ترانه ی پر احساس فرهاد خدا بیامرز را که از جمعه و دلتنگی های جمعه می خواند و در یکجایش داد می زند: جمعه ها خون جای بارون می چکه!؟ یادتان هست؟ خب، ما  از آنجا که قدرِ فهم را می دانیم، اجازه نمی دهیم جمعه هایمان خونین شود. برخلافِ آنانی که در مکه و مدینه و در یک مملکتِ دیگر همینجوری عربده می کشیدند: تبت یدا ابی لهب، بریده باد دست فهد. یا همانجا بعد از هر مرگ بر آمریکا، داد می زدند: مرگ بر آل سعود. و انتظار داشتند ملائک آسمان زیر پایشان فرش قرمز پهن کنند.  تجربه نشان داده  این بی خردان اند که از دلِ جمعه های خوب، روزهایی خونین بیرون می کشند. بقول قصه گویان: مدینه گفتی و کردی کبابم. می گویم: نظام مقدسی که حداقل دویست سیصد هزار نفر را به خیابانهای یک مملکتِ دیگر می ریخت و همه را با مشت های گره کرده به سردادنِ شعارهای مرگ بر این و مرگ بر آن فرا می خواند، ببینیم  آیا  در داخل  حضور آرامِ یک جماعتِ کم شمارِ بی شعار اما با شعور را تحمل می کند در این چند جمعه ای که بر شمردم. البته از همین اکنون به روز چهارده اسفند اشاره کنم که سالروز وفات مرحوم دکتر مصدق است و من و دکتر ملکی برنامه ها داریم با برادرانٰ در احمدآباد   و روز نخست سال 95 و لحظه ی تحویل سال که بعداً در باره شان خواهم نوشت مفصل.
 این نیز بگویم:در باره ی شهرام فرج زاده که در عاشورای 88 برادران انتظامی زیر ماشین شان له ش کردندٰ نوشته بودم که مادر سرفرازش سالها در خانه ی امام خمینی خدمت کرده بود. گرچه این موضوع را من از یکی از بستگان خانواده ی فرج زاده در همان روز تشییع و تدفین این مادر و بر سر مزارش شنیدم اما خانواده ی محترمش تماس گرفتند که این موضوع صحت ندارد. من از خانواده ی نازنین فرج زاده بخاطر خطای سهوی ام پوزشخواهی می کنم. 

در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر