۱۳۹۵ اردیبهشت ۶, دوشنبه

دلنوشته يکي از همبنديان اميد کوکبي، هر کجا هست خدايا به سلامت دارش

#ایران - دلنوشته يکي از همبنديان اميد کوکبي، هر کجا هست خدايا به سلامت دارش




نابغه جوان اميد کوکبي در غل و زنجير در بيمارستان
به گزارش بازداشت يکي از همبنديان اميد کوکبي، نابغه جوان محبوس در زندان اوين که به جرم همکاري نکردن با پروژه هسته اي – نظامي ايران در حبس است و اين روزها با بيماري سرطان دست و پنجه نرم مي کند دلنوشته اي دارد که در زير مي خوانيد :فروردين ماه بود. يک روز بعد از روز سيزده به در، خودم را جلوي در زندان اوين رسانده بودم، براي اجراي حکم حبس ناحقي که قاضي مقيسه برايم بريده و قاضي زرگر هم تاييد کرده بود.راستش در آن لحظه ذهنم ديگر از ماجراهاي سال ۸۸ و ۸۹ و بازداشتم توسط پليس امنيت و سير غيرقانوني پرونده ايي که منجر به صدور آن حکم ناعادلانه شده بود، عبور کرده بود.ذهنم متمرکز بر اين حس و حال بود که وقتي وارد زندان مي شوم همه دوستانم را که پيش از من با پرونده هايي از اين دست و احکام قاضياني از همين جنس، زنداني شده بودند خواهم ديد. بنابراين تنها چيزي که نگرانم نمي کرد احساس غربت در زندان بود. همين اتفاق هم افتاد. بعد از طي مراحل اداري و صدور کارت و الصاق عکسم ، پايم که به بند رسيد و جلوي ميز افسر نگهبان٬ يکي از رفقا هم سر رسيد و مرا برد به اتاقشان، اتاق ۹ بند معروف 350. بندي که ناعادلانه آن همه جان هاي تشنه را در خودش جا داده بود.به هر روي آدم هاي آن اتاق يا آشناي دلم بودند، يا رفيق و همکار. بين ۲۳ نفري که در آن اتاق بودند، تعداد کساني که نمي شناختمشان کمتر از انگشتان يک دست بودند.يکي از آنها جواني بود لاغر و ريز نقش و مودب و مهربان با چهره اي که اگر با منطقه بندرترکمن و گنبد آشنايي مختصري داشتي، فهميدن تعلقش به آن منطقه کار سختي نبود. در معرفي اوليه فهميدم اسمش «اميد کوکبي» است. پسري خون گرم و اهل ذوق و با نشاط و سرشار از حس زندگي. در همان روزهاي نخست ورودم فهميدم که او رابطه خوبي با تمام جنبه هاي مثبت هستي و لذت بردن هاي سالم از موهبتي به نام زندگي دارد. اميد گل کوچيک را دوست داشت و با عشق به پيراهن تيم بارسلون - تيم مورد علاقه اش- فوتبال دستي بازي مي کرد. او ديالوگ فيلم ها را به خوبي مي فهميد و درک فيلم فوق العاده اي داشت، موسيقي معناگرا و سنتي را مي شناخت پاي شب شعر هم که وسط مي آمد ، مشارکت مي کرد و کارشناسانه، شعر شعراي نامي منطقه زادگاهش را انتخاب مي کرد و مي خواند. اينها اندک صفاتي بودند که در برخوردهاي اوليه به خوبي مي شد در اميد تشخيص داد و هر چه بر روزها و شب هاي هم اتاق بودنمان مي گذشت، نه تنها ترديد و تشکيکي در اين تشخيص ايجاد نمي شد، بلکه کم کم مي توانستي بر صحت آن٬ به همه مقدسات هم که شده سوگند بخوري.اما ويژگيهاي اين جوان چشمگيرتر از آن تشخيص اوليه بود. نابغه اي که ليسانسش را از دانشگاه صنعتي شريف گرفته بود و فوق ليسانسش را از آلمان و مدرک دکتر را از بارسلون اسپانيا و وقتي در آخرين سفرش به ايران براي ديدار با خانواده اش در فرودگاه امام گرفتار اين ظلم فاحش شده بود، دانشجوي فوق دکتراي فيزيک با گرايش ليزر در دانشگاه شيکاگو بود. اميد فرزند يک خانواده فرهنگي و پرجمعيت ترکمن بود که استعداد و پشتکارش به کمک سلامت روان و پاکي روحش او را در طي کردن اين مسير سريع و تند کسب موفقيت هاي چشمگير کمک کرده بود. عشق واقعي اميد، علم و به ويژه فيزيک بود، چه وقتي مي خواند و مي آموخت و چه وقتي که معلمي مي کرد و مي آموزاند.انبوه مقالات و کتابهاي انگليسي زبان رشته مورد علاقه اش در اطراف تختش و غرق شدنش در آنها و شور و اشتياقش در کلاس زبان انگليسي و اسپانيلويي و کلاس« فيزيک براي همه» که براي هم بنديانش برگزار مي کرد، همگي مهر تاييدي بود بر آن چيزهايي که او را به زندگي وصل مي کرد.من پرونده اميد را که به اتهام جاسوسي و اقدام عليه امنيت ملي تشکيل شده و برايش حبس ۱۰ ساله صادر کرده بودند٬ نديده ام اما حکمش را که در يکي از همان روزهاي با هم بودنمان، رفت و از دادگاه گرفت٬ ديدم. حکمي که شرکت اميد را در کنفرانس هاي علمي متعدد با هزينه مراکز علمي و دانشگاهي، مصداق کسب مال نامشروع اعلام کرده بود. ادعاهايي از اين دست که به ريز و جزييات يادم نيست در آن کاغذ، که اسمش دادنامه بود آورده شده بود. ادعاهايي که به هيچ وجه آن ظلم بزرگ و غير قابل باوري را که در حق آن جوان دوست داشتني روا داشته شده به اندازه يک درصد هم تاييد نمي کرد، چه رسد به اينکه بر اساس آنها حکم صادر شده و آن حکم ناعادلانه قطعي و اجرا شود.با وجود نديدن پرونده هم٬ کار سختي نيست گفتن اينکه آن پرونده اساس و بنياني نداشت و بلکه آن دادنامه ، آن روز که خواندمش دليلي شد براي تاييد حرف هاي اميد از جريان پرونده اش که حکايت از آن داشت که حبسش، تاوان عدم همکاريش در پروژه هسته اي نهادهاي نظامي بود که هفته قبل از بازداشتش، در فرودگاه، از طرف آن نهاد براي بازديد يکي از مراکز فعاليت هاي هسته اي دعوت شده بود و همه اتفاق، آن اتفاق شوم، يعني پيشنهاد و رد آن پيشنهاد همانجا رخ داده بود و در حقيقت بذر آن ظلم هم همان جا جوانه زده بود.گفتن اين هم خالي از لطف نيست که مبناي رد آن پيشنهاد از جانب اين جوان دوست داشتني که همه هم و غمش آموختن بود و از اوليات حقه بازي هم بري بود، اين بوده که يکي از تعهداتش براي پذيرش آموزش در دوره فوق دکترا، دوري کردن از هر گونه فعاليتي است که مي توانست جنبه نظامي يا شبهه آن را داشته باشد.اين روزها که خبر بيماري اميد را شنيده ام به اين فکر مي کنم که اگر اين جواني که مي شناختم، به جز آموختن دانش و لذت بردن از وجوه مثبت زندگي کمي هم به رموز حقه بازي و فريبکاري وارد بود، شايد جوابش را بر حقه اي سوار مي کرد که اين چنين آينده علمي اش، سلامتي اش و حتي نامش را که تا مرحله يکي از اميدهاي آينده در جمع برندگان نوبل پيش رفته، به محاق نمي بردند و حتي زندگي طبيعيش چنين به مخاطره نمي افتاد.تمام رويا و فکر و ذکر «اميد» تحقيق بود و تدريس و هر وقت همصحبت مي شديم و حرف از آرزو به ميان مي آمد، او از آرزويش براي تدريس در دانشگاه صنعتي شريف مي گفت و نامه تاييد رييس وقت دانشگاه صنعتي شريف مبني بر قرارش با اين دانشمند جوان بعد از اتمام دوره فوق دکتري براي آمدن به دانشگاه و تدريس کردنش در آن دانشگاه.حقيقت اين است که آن روزها در بند ۳۵۰ ، مظلوم و محبوس به ظلم و حکم نارواي بعضي محاکم بسيار بودند و به هر طرف که نگاه مي کردي قطعا چهره اي مي ديدي که نه تنها نبايد زنداني مي بود، بلکه شايسته تقدير بود و اگر شرح خدمات تک به تک آن آدمها را به ملک و ملت مي شد نوشت، بسيار بيشتر از کارنامه آن آمر و قاضي و مجرياني بود که به امر و حکمشان اينان براي سالها محبوس بودند و محروم از حقوق طبيعي و اجتماعي.اما باز هم در چنين محيطي که پراز کساني بود که دلي پر درد از ظلم بي حساب رفته بر خود داشتند٬ چهره اميد کوکبي و ظلمي که بر او رفته بود، قابل فراموشي نبود و يا پيدا کردن مشابهش کار بسيار سختي بود.با يادآوري اش فقط يک جمله به ذهنم خطور مي کند و آن هم اينکه دست به دامن حضرت حق بشوم و دردمندانه بگويم ؛ هر کجا هست خدايا به سلامت دارش 

در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر