دوستانی آمده بودند به اصرار و اصرار و اصرار که: بیا و دست بکش از این جنون و خودسوزی! و من مصرانه می گفتم: سپاس، اما هستم. تا این که پلیس آمد. با آن سروان یا سرگرد لباس شخصی که گوش هایش شکسته در کشتی. نیامده شروع کرد به جار و جنجال و کش و قوس و رفت سراغ وسایلم. او را کنار زدم. خودش را زمین زد و داد و هوار که: دوربین ها شاهدند که نوری زاد مرا زد زمین. عجب کولی بازی در آورد این مأمور. به کمک دوستان کوچیدم زیر پل. و همانجا بساط خود را پهن کردم. قلبم اما تیر می کشید بدجوری. آقای نعمتی بر بساط من ماند و دوستان - آقای مفتی زاده و آریانیک - مرا به بیمارستان بردند. کار به نوار و اکو کشید و تست ورزش. که اگر کار به تنگنا بکشد باید برویم سراغ آنژیو. دکتر گفت: شما به یکجور خودکشی اصرار می ورزید. بله، این عاقبتِ کارِ کسی است که در گرفتنِ حق خودش اصرار می ورزد و در پایان، کارش به بدنامی می انجامد! چه کنم؟ به راه عاقلی اگر پای می نهادم شاید کارم به بدنامی نمی کشید و چون همگان آبرویی داشتم! شاید بعداً مفصل نوشتم این ماجرای بدنامی را.
در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر