۱۳۹۴ اسفند ۱۲, چهارشنبه

از نجیبه سبحانی شرح رفتن پدر

#ایران - بشکند قلمش که آن را شکستیم،نجیبه سبحانی


۲۵ سال پیش در همین روز پدر را دستگیر می کنند. در منزل فاروق فرساد (یکی از دوستان پدر) است. پنهانی به آنجا رفته است. خیالش راحت است که ماموران از جایی که او آنجاست خبر ندارند. با خیال راحت با دوستانش نشسته است و گرم صحبت است. ناگهان در خانه باز می شود و ماموران داخل خانه می ریزند. بچه ها جیغ میزنند، زنها و مردها ترسیده اند، شوکه شده اند، چه کسی جایشان را لو داده، نمی دانند. همه مات و مبهوت به ماموران نگاه می کنند. یکی از ماموران به پدر می گوید:<< راه بیفت می خوایم ببریمت>>. بقیه التماس می کنند که نبردیش. پدر اما از آنها اجازه می خواهد که نمازش را بخواند و بعد بروند. منتظر می مانند تا نمازش را بخواند. نمازش که تمام می شود او را با خود می برند. مادر در دلش آشوبی بپا می شود. یکی از دوستانش آرامش کند:<<چرا همچین می کنی زن، بابا میبرنش یه بازجویی ازش می کنن بعد میفرستنش خونه>> مادر اما در دلش غوغاست به دوستش می گوید:<<به دلم افتاده که دیگه برنمی گرده. به دلم افتاده که دیگه نمی بینمش>> از فردای آن روز رفت و آمدها و پیگیری های خانواده شروع می شود. پدر را کجا برده اند، چکارش کرده اند، چه بلایی بر سرش آورده اند. پدر در زندان است. خانواده اجازه ی ملاقات ندارند. هر هفته به امید آنکه اجازه ی ملاقات به آنها داده شود راهی زندان می شوند اما اجازه ایی داده نمی شود. یک روز مادر دختر کوچکش(امینه) را همراه خود می برد. هر چه التماس می کند اجازه ی ملاقات نمی دهند. در نهایت یکی از ماموران به مادر می گوید: دخترت رو بده تا ببریمش پیش پدرش. دخترت که نمیتونه صحبت بکنه ؟
مادر می گوید:نه هنوز خوب نمی تونه حرف بزنه
امینه را می برند پیش پدر. چند دقیقه بعد مامور که زبان کردی را نمی دانسته با عصبانیت پیش مادر برمی گردد و سر مادر داد میزند:
چرا گفتی این بچه نمی تونه حرف بزنه. این که کلی با پدرش حرف زد. زود ازش بپرس چی به پدرش گفته
مادر امینه را در بغل می گیرد. چند بار از امینه سوال می کند که:
بابا چی بهت گفت؟
امینه اما چیزی نمی گوید. مامور عصبانی می شود. بعد از اصرار زیاد مادر، امینه می گوید:
گفت خداحافظ.
اینکه چرا مامور از حرف زدن امینه ترسیده است، معلوم نیست. به خانه می روند. در خانه مادر باز از امینه می پرسد:
تو چی به بابا گفتی؟ بابا چی بهت گفت؟
امینه این بار کامل جواب می دهد:
بابا گفت با کی اومدی، منم گفتم با مامان و عمو و سعید (پسر عمو). گفت حال بقیه خوبه منم گفتم آره. گفت مواظب خودتون باشید... 
آبان ماه است. بچه ی چهارم هم بدنیا می آید. عمو راهی زندان می شود تا به پدر خبر بدهد. به مامور می گوید:
اومدم به برادرم خبر بدم که دخترش بدنیا اومده. اومدم ازش بپرسم اسم دخترش رو چی بذاریم. اجازه بدید ببینمش.
مامور اجازه نمی دهد. یک تکه کاغذ به عمو می دهد. می گوید:
هرچه هست رو همینجا بنویس تا ما کاغذ رو بدیم بهش
عمو روی کاغذ می نویسد: دخترت بدنیا اومد اسمش رو چی بذاریم
مامور کاغذ را با خودش می برد و چند دقیقه بعد برمی گرد و کاغذ را تحویل عمو می دهد. روی کاغذ نوشته است:
" نجیبه "... 
چند ماه می گذرد. وضعیت بدتر می شود. هیچ خبری از پدر نیست. رفت و آمدها و پیگیری های خانواده هیچ فایده ای ندارد. اردیبهشت ماه است. از عمو می خواهند که به دادستانی سنندج برود. امید به خانه بر میگردد. هیچ کدام دوست ندارند لحظه ایی به این فکر بکنند که شاید خبر بدی در راه باشد. همه دوست دارند امیدوار باشند. دوست دارند عمو با خبر خوش برگردد. دوست دارند لحظه ایی که دست پدر در دست عمو است بشود شیرین ترین لحظه ی زندگیشان. در دل عمو چه می گذرد. فاصله ی خانه تا دادستانی را چطور گذرانده. خودش را برای شنیدن چه چیزی آماده کرده. کسی نمی داند. عمو به آنجا می رسد. مامور مقدمه چینی می کند. عمو می گوید:من فقط اومدم از برادرم خبر بگیرم. هر چی هست دوست دارم زودتر بشنوم. 
مامور به او می گوید:ما برادر شما رو دو ماه پیش اعدام کردیم. خودمون هم خاکش کردیم. نگران نباشید همونطور خاکش کردیم که شما می خواید. غسلش کردیم و به روش اسلامی کفن و دفنش کردیم. این هم وسایل و لباس برادرتون. شما رو صدا زدیم تا اینارو بهتون بدیم.
خوب میدانم این لحظه، لحظه ی ویرانی عمو بوده. عمو زیر لب می گوید:
إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ
عمو سمت منزل می رود. در دلش غوغاست. خبر را چطور به بقیه بدهد. همه منتظر خبر خوب هستند اما او حامل بدترین خبر است. چطور به چشمانشان نگاه بکند و بگوید دو ماه پیش کشتنش. چطور بگوید حتی جسدش را هم پس ندادند. چطور امید یک جماعت را به یاس و ناامیدی تبدیل کند. عمو به خانه می رسد. اینجا به بعدش را نمی دانم. نمی دانم عمو چطور خبر را داده است. هیچ وقت نخواستم بدانم.هیچ وقت نخواستم مادر از لحظه ی ویرانیش برایم بگوید. هیچ وقت نخواستم از لحظه ایی که تمام غم عالم روی دلش می نشیند بگوید. هیچ وقت نخواستم از لحظه ایی بگوید که به او گفتند معشقوت، ناصرت، همسرت را از دست داده ای.فقط یازده سال با هم زندگی کرده اند. در آن یازده سال عاشقانه زندگی کرده اند. دیوانه وار همدیگر را دوست داشته اند. یک بار پدر سرش داد می زند. مادر نارحت می شود. پدر آن شب را تا صبح بر روی سجاده اش گریه کرده و خدا را التماس می کند که بخاطر این رفتارش ببخشدش. حالا ناصر رفته است، معشوق رفته است و حتی حسرت دیدن جسدش هم به دل جیرانش مانده است. حالا جیران مانده است با چهار دختر قد و نیم قد.بعد از این اتفاق ۲۵ نفر از دوستان، نزدیکان و همفکران پدرم می روند پیش ری شهری تا به اجرای این حکم اعتراض کنند. یکی از افراد حاضر در جمع به ری شهری می گوید: 
ناصر سبحانی سلاح دستش نگرفت. هیچ شاخه ی نظامی نداشت و در سخنرانی هایش که در موضوعات مختلف نظریه ارائه داده بود، توهینی به هیچ مقام و مقدسات مذهبی شما نکرده بود. برای چه او را اعدام کردید. 
ری شهری در جوابش می گوید: 
بله، ناصر سبحانی حتی یک تپانچه هم برای دفاع از خودش نداشت اما اسلحه ی او برنده تر از هر اسلحه ی نظامی بود. اسلحه ی او قلمی بود در دستش. بشکند قلمش که آن را شکستیم.پدر دیگر نیست. پدری که حفظ جانش در اولویت نبود. یک شب که مادر از دوری ناصرش خواب به چشمش نمی آید از خدا مرگ می خواهد. در همان حال لحظه ایی به چهار دختر قد و نیم قدش نگاه می کند که به ردیف در کنار یکدیگر خوابیده اند. حرفش را پس می گیرد. اگر من نباشم اینها چکار کنند. اگر من نباشم امید این چهار نفر به چه کسی باشد. اگر من نباشم... جیران می خواهد بماند و یادگارهای ناصرش را بزرگ کند. جیران می ماند، استوار و محکم... و این مادر من بود که با تمام انرژی و امید و انگیزه و واقع بینیش پوزخند زد به همه ی آنان که واژه ی "مردانه" را خلق کردند و گفتند باید "مردانه" ایستاد. جیران "زنانه" پای چهار دخترش ایستاد. جیران "زنانه" عشق ورزید. جیران "زنانه" پشت کرد به همه ی مشکلات. جیران "زنانه" خندید. جیران "زنانه" امید بخشید به زندگی. جیران "زنانه" زندگی را معنا داد. جیران "زنانه" زندگی کرد.


در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
telegram.me/NoToPrisonNoToExecution


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر