دلم طاقت نگرفت و رفتم بیمارستان سینا امید کوکبی را دیدم. کار سختی نبود ساعت ملاقات رفتم بیمارستان سینا به طبقه دوم بخش جراحی کلیه. چشم گرداندم و سرباز اوین را دیدم. طبعا جلوی اتاق امید ایستاده بود.یک اتاق کوچک یک تخته میزبان امید و خواهرانش بود. دو سربازش بیرون ایستاده بودند و کاری به کسی نداشتند. رفتم تو. امید با لباس آبی روی تخت دراز کشیده بود.انگار سردش بود. جوراب ضخیمی به پا داشت. دستبند و پابند نداشت اما این ابزار زیر تختش اویزان بودند کنار سوندش.سمت راست شکمش را دو دستی چسبیده بود. عین تیرخورده ها. به هوش بود پیشانیش را بوسیدم که خیس عرق بود. گفتم هنوز درد داری گفت آره اما میشه تحملش کرد. بعد زدم به شوخی که خب امید پس یک کلیه ات را دادی در راه اسلام. زهرخندی زد و گفت آره در راه جمهوری اسلامی. گفتم خبر بیماری و جراحی ات مثل بمب منفجر شده و در توییتر برایت طوفان بپا شده. نکند به آقایان بربخورد.
گفت باور میکنی علی بعد پنج سال هنوز نمیدانم چرا در این وضعم؟ مادرش آمد. فارسی نمیداند. امید را به هوش ندیده بود. کلی ماچش کرد. همه خانواده امید بودند. همراه بیمار برادرش دکتر مصطفی پزشک است و خواهر دیگرش لیلا فوق تخصص سرطان از دانشگاه نیویورک. امید روند پزشکی را برایم گفت از کلمه سرطان استفاده نمیکرد و میگفت کنسر.گفت سابقه بیماری به گفته دکتر چهارساله است. گفتم امید در مجاز عده ای میگویند حاضرند کلیه شان را به تو بدهند. گفتم تو را بخدا از من انتظار نداشته باش. من آدم خرده شیشه داری هستم. تو ساده ای و حیف است به خون من الوده شوی. میخواستم بخندانمش. خنداندم اما خنده درد را در بخیه ها پیچاند و امید آهی از درد کشید. لعنت کردم به خودم که دیگر به این درد هم نمیخورم.
در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر