وقتی ریحان پشت میله ها بود برایم از زنانی میگفت که زیر حکم اعدام یا حتی سنگسار بودند. از کودکانی که بیرون از زندان و دور از آغوش مادان روز و شب میگذرانند .گاهی آدرسی میداد برای سرکشی به خانواده ها. بیشترشان خانواده های تنگدستی بودند که در پیچ و خم گذران روزمره ی زندگی مانده بودند . اینجا بود که دوستانم به یاری میامدند . نیکوکارانی که برای رسیدن به خدا به خلق خدا خدمت میکردند. همچنین بعضی از دوستان مادرم که ترجیح میدادند مبالغی را حتی بعنوان خمس و انفاق به دست نیازمندان برسانند. آنها کسانی بودند که فکر میکردند بجای اینکه فطریه و کفاره و غیره را به روحانیون بدهند به مستمندانی که تعدادشان روز به روز بیشتر میشد بدهند. ریحان کسانی را معرفی میکرد و آنان با اشاره ای دست یاری بهم میدادند و سفره های خانواده های زندانی نانی می یافت یا سقفی بر سر.
اما هرگز با خانواده کسی که اعدام شده رفت و آمد نداشتم . بعد از پرواز ریحان، با این بخش آشنایی و نزدیکی بیشتری پیدا کردم . کرج اولین شهری بود که با پدیده ای به نام بازماندگان اعدامی آشنایم کرد. پس از آن ورامین و رباط کریم و اسلامشهر و بعدتر چند شهر شمالی کشور. تابستان گذشته تعداد این خانواده ها به بیش از شصت رسید. هر کدام داستانی داشتند. یکی پدر اعدام شده بود یکی پسر . یکی مادر یکی خواهر یا برادر. ساعتها نشستم و با بازماندگان همدلی کردم. با هم چای نوشیدیم و غذا خوردیم و گفتگو کردیم . اشک ریختیم و یاد کردیم و خشمگین یا غمگین شدیم. کم کم به نقاط مشترک بین بازماندگان توجه بیشتری کردم. متوجه شدم فارغ از اتهام اعدامی و حتی شیوه ی اعدام (تیرباران یا چوبه دار ) نقاط مشترکی در رفتار و حالات بازماندگان وجود دارد . چند مثال بخوبی میتواند این نقاط را روشن کند
1. وقتی شوهر فیروزه اعدام شد ، پسری 9 ساله داشت . شوهرش به اتهام مواد مخدر محکوم شد . پسرک بعد از اعدام پدر به شب ادراری مبتلا و در مدرسه نیز با مشکلات رفتاری دست و پنجه نرم میکرد .کم حرفی و عدم علاقه به بازی حتی تا مدتی پس از اعدام پدر وجود داشت .
2. رضا 4 سالش بود که پدر و مادرش اعدام شدند . او با مادربزرگش زندگی کرده و میکند . بعد نزدیک به سی سال پس از اعدام ، همچنان با مشکلاتی همچون کم حرفی و کمرویی شدید و گاه طوفان غم روبروست . یکی از بزرگترین دغدغه های او این است که بداند اگر پدر و مادرش قبری داشتند چه تفاوتی در حال و روز او ایجاد میکرد . گاه از من میپرسد وقتی به بهشت زهرا میروی و کنار سنگ مینشینی چه میگویی و چه حالی داری ؟ باور کردنی نیست اما من نمیدانم چه جوابی بدهم . چون نمیدانم نبودن یک سنگ قبر چه تاثیری در ذهن انسان میگذارد
3. رضای دیگری 26 ساله بود که دو برادرش اعدام شدند . او در آن زمان خارج از ایران زندگی میکرد . تا ماهها گوشه گیر بود . تمرکز کافی نداشت تا بتواند به زندگی ش سروسامان بدهد . گریه های پی در پی امانش را میبرید . گاهی دلش میخواست به گوشه ای فرار کند و دور از همه آشنایانش فریاد بزند . همه ی آن حالات در او تبدیل به خشم شدند اکنون نفرتی بی پایان نسبت به ماشین اعدام دارد . او عکسی از یکی از برادرانش نشانم داد که طناب دار گردنش را فشار میدهد . دیدن این عکس مرا تا مدتی بی تاب و آشفته کرد . ناخوداگاه تصویر ریحان را بجای صورت مردانه ی برادر رضا میگذاشتم .
4. ملوک پیرزنی است که دو سال قبل پسرش اعدام شده . به جرم حمل مواد مخدر . تا پیش از اعدام پسرش زنی مذهبی بوده . از آن روز عقایدش عوض شده و دیدگاهش به زندگی تغییری اساسی پیدا کرده . گاهی گلویش بسته میشود و حتی نمیتواند آب بخورد . او بیشتر از اینکه غمگین باشد ، خشمگین است . کف دستهایش زخم است . در طول روز هر بار از چیزی ناراحت میشود دستهایش را مشت میکند و ناخن هایش را در کف دستش فشار میدهد .
5. عسل دختر جوانی که وقتی تازه عروس بود شوهرش دستگیر شد . سه سال به ملاقات همسر جوانش رفت . وقتی او را دیدم با کوه بزرگی از اندوه روبرو شدم که شانه های این عروس خیلی جوان تحمل کشیدنش را نداشت . او از زندگی هیچ نمیخواهد جز مرگ . هر روز به گورستان میرود تا زندگی را در کنار قبری تازه تجربه کند . عکس پسری جوان که حدود ده ماه از اعدامش میگذرد بر گردنبندی طلا نقش بسته . عسل هر چند لحظه یکبار دست به گردن میبرد . گویی نگران است مبادا عکس جوان از گردنش محو شود . تقریبا راهی برای مردن نمانده که او امتحانش نکرده باشد . روزی صد بار در خیالش خود را مرده میبیند .
6. شهاب پسری 32 ساله است که برادرش اعدام شد . در تمام مدتی که برادر زندانی بود به ورزش پرداخت . هیچ ملاقاتی را از دست نداد و هر هفته به دیدار برادر رفت . وقتی حکم اعدام توسط دیوان تایید شد موهای سرش را تراشید و در دلش بذر کینه کاشت . تمام وقتش را روی پرورش عضلات خود گذاشته . آرزویی جز انتقام ندارد . وقتی با او در باره ی دادخواهی صحبت میکنم دندانهایش را بهم میفشارد و زیر لب میغرد که من داد خود را به تنهایی خواهم گرفت . وقتی از کنترل خشم میگویم عصبی میشود . چیزی که از آن رنج میبرد پریدن پلک و اجزای صورت و گاه روی دستش است .
7. محبوبه زنی جوان بود که شوهرش اعدام شد . چهار بچه داشت . بچه ها را با سختی بزرگ کرده . هر کدامشان زندگی مستقل پیدا کرده اند . دستهایش زمخت و بیش از حد بزرگ است . میگوید از بس کار کرده . از کارگاه و کارخانه تا زمین کشاورزی و حتی نظافت خانه ها. میگوید هر چهار بچه اش شب ادراری پیدا کرده بودند . فقط یکی شان در درس و مدرسه موفق شد . بقیه آنچنان تحقیر شدند که ترجیح دادند مدرسه را رها کنند . گلایه بسیاری دارد از حرف و حدیث مردم در باره ی اعدامی . کینه ای از مردم ندارد و میگوید مردم نااگاهند . او تقریبا همه ی کتابهای شوهرش را نگه داشته و بارها خوانده . میگوید آرزو دارد سرنوشت کسانی که شوهرش را اعدام کرده اند ببیند و بمیرد . تازگی ها به وجود خدا شک کرده . میگوید هر چه نفرین دنبال جانیان است انگار برایشان تبدیل به دعا شده . عمر جانیان دراز و در رفاهند . سوال اصلی و فلسفی او این است : خدا کجاست ؟
اینها آدمهایی هستند که دور و بر ما زندگی میکنند . در همسایگی مان . چند خانه آنور تر . یا چند خیابان بالاتر . چند شهر دورتر . ولی زیر آسمان ایران بسیارند از این دست زنان و مردان .
از خواهری که تن خواهر اعدام شده اش با 9 گلوله در سینه بعد از نزدیک به سی سال همچنان او را آشفته میکند تا مادرانی که دق کردند و رفتند پدرانی که آب شدند و در خاک فرو رفتند .
برای تکمیل داستان بازماندگان همچنان تلاش میکنم . حتی در نشست هشت مارس کسانی شماره تلفن هایشان را دادند و قرار ملاقات گذاشتند . داستان اعدام داستانی پیچیده است . هر جه جلوتر میروی ابعادش گسترده تر میشود . وقتی خواهر یک اعدامی برایم گفت که برادرش عضو گروه فرقان بوده که دست به ترورهای اول انقلاب میزدند پشتم لرزید . بازمانده ی اعدام برایش فرقی نمیکند چرا عزیزش اعدام شده . او نیز با عوارض بعد از اعدام روبروست . وظیفه ی ما چیست ؟ آیا باید بگوییم بعضی را اعدام کنید و بعضی را نه ؟ گمانم بهتر است بگوییم این مجازات را لغو کنید و دنبال راه دیگری باشید برای مجازات مجرمان . راهی که مجرم را اصلاح کند بی آنکه خانواده اش را دچار گرفتاریهای روانی و اجتماعی کند .
این داستان همچنان ادامه دارد . هنوز گاهی به کرج میروم و با کسانی ملاقات میکنم و پای حرفشان مینشینم . و گاهی به شهرهای دیگر . اژ کسانی که عزیزشان را اعدام کرده اند میخواهم قصه خودشان را برایم بگویند . فارغ از اتهام عزیز اعدامی شان . برایم از خودشان بگویند . از آنچه در درون دارند . که گاه اتش میافروزد و گاه کرختشان میکند . شاید از بین هزاران هزار بازمانده ی اعدامی هزار قصه ی تلخ بازگو شود از دهه های گذشته تاکنون . شاید با بیان ناگفته ها عزم ملی برای لغو اعدام ایجاد شود . شاید حقوقدانان و قانون گذاران به فکر مجازاتهای جایگزین بیفتند . شاید راهی باز شود برای برچیدن چوبه های دار در قرن بیست و یکم .
حتی دختران خود را فرا میخوانم برای گفتن آنچه بر آنها میرود . آنچه باعث میشود گاهی ساعتها زیر پتوهایشان بخزند و با هیچکس روبرو نشوند . آنچه تنشان را میلرزاند و تبدیل به کلماتی میشود که در تاریکی بر کاغذ مینویسند . یا پدر و مادرم بگویند داشتن یک نوه ی اعدام شده چه حالی ایجاد میکند برای یک سالمند .
گفتگو در باره ی همه ی احساسات بازماندگان اعدام راهی است که می باید از آن بگذریم . راهی دشوار که تلخ است و درد دارد . ولی ناچاریم از آن عبور کنیم . یاد ریحان میفتم که میگفت صدای رویش جوانه ها را بر پوستم میشنوید ؟ رویشی که درد دارد اما مثل هر زایشی شور انگیز است .
وقتی ریحان را در شکم حمل میکردم ، نمیدانستم با هزاران زن و مرد پیر و جوان باید روبروی چوبه ی دار بایستم و تکلیفم را روشن کنم با زاییدن نه به اعدام . زایشی شورانگیز که همچنان درد دارد تا پایان عمر .
در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر