۱۳۹۵ فروردین ۱۸, چهارشنبه

سعید شیرزاد را آزاد کنید

سعید شیرزاد را آزاد کنید

سعید شیرزاد
بازداشت: 12 خرداد 1393
محل بازداشت: پالایشگاه تبریز(محل کار سعید)
فعالیت: فعال حقوق کودک
اتهام‌: اجتماع و تبانی علیه نظام/ کمک به مشکلات آموزشی کودکان زندانیان سیاسی
محکومیت:5 سال زندان                                                         گردآوری و تنظیم: مهر ماه 1394
زندان‌: زندان رجایی شهر
*************
سعید شیرزاد، فعال مدنی که بیست و یکم شهریور ماه سال جاری در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضي صلواتی و با حضور وکیل او امیرسالار داودی برگزار شد. وي در دادگاه بدوی به ۵ سال زندان محکوم شد.
این فعال حقوق کودک از اتهام اخلال در نظم تبرئه شده اما برای اتهام دیگر خود یعنی اجتماع و تبانی به ۵ سال زندان محکوم شده است.
این فعال مدنی که در پانزدهمین ماه بازداشت خود به سر می برد، پیشتر و در اردیبهشت ماه سال 1394، در آخرین احضار به دادگاه به دلیل عدم ابلاغ قبلی و عدم حضور وکیل و اینکه وکیل وی با وجود درخواست هاي مکرر امکان ورود و مطالعه پرونده را پیدا نکرده بود، جلسه دادگاه را به نشانه اعتراض ترک کرد.
آقای شیرزاد در اعتراض به این مسئله و همچنین اجبار به دستبند و پابند هنگام اعزام، پیشتر نیز دو بار از شرکت در جلسه دادگاه خودداري کرده بود.
سعید شیرزاد در دوازدهم خرداد ماه سال ٩٣، در محل کار خود در پالایشگاه تبریز بازداشت و ابتدا به زندان اوین منتقل شد و پس از مدتی به دلیل اعتراض و پیگیری مشکلات صنفی زندانیان، با وجود عدم برگزاری دادگاه و بازداشت موقت به زندان رجایی شهر تبعید شد.
این فعال حقوق کودکان در زمینه آموزش کودکان کار و خیابان که بخشی از اتهاماتش کمک به مشکلات آموزشی کودکان زندانیان سیاسی است، نخستین بار در ٣١ مرداد ماه سال ٩١، زماني که براي امداد و کمک رساني به مردم زلزله زدگان آذربایجان شرقي به اهر رفته بود، بازداشت و پس از گذراندن ١٩ روز با قید کفالت از زندان آزاد شده بود.
نامه ای از سعید شیرزاد درباره وضعیت زنداني سياسي زینب جلالیان
چشمهای زینب چشمهای من است. نگذارید چشمهایم را از من بگیرند
چه سرنوشت بدی دارد
این من شاعر عاشق
شعرهایش را
با قیچی می برند!
و گیسوان تو را…
چه سرنوشت بدی دارد
این من شاعر عاشق…
سلام. سلام پر از درد است و بگذارید از این درد بی پایان بگذریم …
دردی که مانده ام آن را با کدامتان در میان بگذارم؛ با مادر آتنا یا امید، یا که مادر سهراب و مادر مصطفی، یا شاید با مادر ریحانه و ستار، یا حتی مادر سعید که امیدش یافتن نشانی از سنگ قبر اوست.
یا به نسرین باید نوشت؟ یا به رفیق دکتر فریبرز رئیس دانا؟
مانده ام که به کدامتان بنویسم و با کدامتان از دردی مشترک بگویم که فراموش شده است، مانده ام و مانده ای حیران که از خود می پرسد یعنی می شود در کنار دردهایتان که سر به آسمان می گذارد جایی هم برای چشمان زینب باشد؟
به شرافت در بند زندان عبدالفتاح سلطانی بنویسم ولی او هم خود اسیر است و بس … .
یا به دکتر محمد ملکی عزیز که می دانم دلش جایی است برای تمامی دردها، اویی که نه به دلیل رد شلاق های زندان دهه شصت که بر پشتش به یادگار مانده که به دلیل بدوش کشیدن کوله باری از دردهای خلق، قامتش به ظاهر خم گشته.
بگذارید سر سخن را که میخواهید نام رنج نامه بر آن بنهید یا هر واژه دیگری با آنان که وجدانشان اگر بیدار بیدار نباشد، نخفته است، با تمامی سازمان های حقوق بشری، فعالان مدنی و حقوق بشر از هر کجای ایران و در هر کجای دنیا در میان بگذارم و امیدوارم این نوشته جایی هم در دلهای شما داشته باشد، شما نه به آن معنا که نامهایشان آمد، بلکه برای تمامی آنان که قلبشان برای انسانیت می تپد، برای آنان که هرازگاهی، هفته یا ماهی، یا حتی به سالی عکس پروفایلشان را به رنگ انسانیت تغییر می دهند.
از سلام می گذرم. برای آنکه سلاممان اگرچه رنگ انسانیت دارد اما پر است از درد. همان دردهایی که سالهاست بر دوش می کشید. پس بگذارید از دردی بگویم که می دانم با خواندن این سطور آن را فراموش نخواهید کرد و امید من هم فراموش نکردن شماست.
میخواهم از چشمانی بگویم که این روزها می رود که به ندیدن برسد. از او که در لابلای خبرها گمشده و نامی از او نیست. از او که نباید فراموشش کنید چرا که او هم نرگسی است اما به خاطرش کسی نمی اندیشد. چشمان زینب به آن سویی می رود که هیچ سویی را نبیند.
بگذارید گله کنم که این روزها عکس و نامی از زینب بر دستان و دهان کسی نمی بینم.. گفتم چون نرگس ها اما امروز همگان دردهای نرگس و وضعیتش را می دانند و هر آن کس که ادعایی از انسانیت دارد نام و عکس او را به همراه دارد. ولی چشمان زینب را کسی زمزمه نمی کند که میخواهد نگاه کند.
چشمان زینب چشمان زریوار است و آبیدر. نگذارید زریوار در حسرت چشمان زینب بماند. چشمانی که رنگ آن پر رنگ ترین رنگ انسانیت را فریاد می کشد. نگذارید چشمان زینب به سویی برود که سوی ندیدن هم به کوله بارش افزوده شود.
نامش زینب جلالیان است و سالهاست که درد می کشد. از دیوارهای اوین که تکیه گاهش بودند تا دیوارهای بی کسی دیزل آباد که تا اوین هست دیگر نامی از دیزل آباد نیست.
و این روزها که دردهایش با دیوارهای بی کسی زندان ماکو مانوس گشته است.
سخنم از زینب جلالیان است که نه از حکم اعدامش گفته شد و نه از حبس ابدی که آن را می گذراند و نه از چشمانش که این روزها در حال نابینا شدن است.
مگر جرم زینب چیست که عمر و جوانی اش را گذاشت و حال باید به خاطر سکوت خواسته یا ناخواسته مدعیان حقوق بشر نگاهش را هم به سیاهی پشت پلکانش بدهد؟
اگر جرمش کرد بودن است پس چرا از من می گویند و از او چیزی نمی گویند؟
اگر جرمش نرفتن به دانشگاه است با شما می گویم که دانشگاهی که او رفته را ما نرفته ایم.
اگر جرمش حل کردن قصه مرگ و زندگیست همان را ما نخواستیم و یا نتوانستیم.
یا شاید هم جرمش نداشتن شنل سبز است که ما هم آن را نداشتیم و نداریم.
جرم زینب چیست که دردهایش را کسی نباید بشنود؟
جرمش وکیل و مهندس و معلم نبودن اوست یا که نداشتن خانواده ای سیاسی که دستی و زبانی در رسانه ها داشته باشند.
جرمش هر چه باشد انسان است و انسانم آرزوست.
این نامه را به شما نوشتم برای آنکه صدای زینب جلالیان باشید.
برای آنکه چشمان زینب چشمان من است و چشمان من هم به شما خیره مانده است.
نگذارید داغ فرزاد اینبار با چشمان زینب بر دل کوردستان بنشیند.

چشمهای زینب چشمهای من است. نگذارید چشمهایم را از من بگیرند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر