۱۳۹۳ اسفند ۱۷, یکشنبه

تجاربي از زندان



اين تجارب را لازم ديدم براي دوستانم كه يا به تازگي به زندان افتاده اند و يا هنوز گذرشان به آنجا نيفتاده بنويسم تا بتوانند آگاهانه با مشكلات آن رودر رو شوند و پيروز و سربلند از آن بيرون بيايند :
بعد از حدود 4 سال انفرادي بدون كمترين امكانات صنفي و رفاهي  ، بطور ناگهاني كل افراد خانواده را به سراغم فرستادند ، هر كدام به نوعي مرا يادآور خاطرات دوران جواني و كودكي مي انداختند با همه خاطرات زيبا و دوست داشتني آن ، گويي كه حس عجيبي در من ايجاد شده بود ، حس اينكه پس ميشود دوباره زندگي كرد ، در شرايطي خوب و آرام، درس خواند ، تشكيل خانواده داد و بيخيال شد ... از نزد خانواده كه برگشتم، سيل امكانات به سوي من سرازير شد ، گويا كه مادر و پدرم برايم هر چه كه فكر ميكردند من دوست دارم را آماده كرده و فرستاده بودند ، از انواع كتابهاي داستان و علمي گرفته تا انواغ خوراكي هايي كه من به آن علاقه ي زيادي داشتم و حتي بوي آنها براي من يادآور زندگي و بازگشت به دنياي غير سياسي بود.
ديدار با خانواده بعد از اين همه مدت،  تاسف و حسرت زيادي را در انسان ايجاد ميكند ، كه در چهارسالي كه در انفرادي و حبس بودم حتي يك لحظه هم دچار آن نشده بودم
در چنين شرايطي ديگر براي زنداني 3 گزينه بيشتر باقي نمي ماند :
-          براي خلاص شدن از زير بار اين فشار تمايل به خودكشي دارد .
-           ترديد و دودلي ودل بستن به وعده هايي است که بازجوها براي آزاد شدنش به او داده اند
-          و يا مقاومت تا به آخر و چشم بستن به سراب و منجلابي كه بازجوها و وزارتي ها پيش رويش گذاشته اند.
واقعيت اين است که هيچ کس نيست که در زندان بوده باشد (بخصوص محکوميتهاي سنگين) و بر سر اين دو راهي قرار نگرفته باشد، از يک طرف ترس وتنهايي و نااميدي و تکرار مرگبار روزها... تو را به طرف خودکشي و  يا بريدن از هدف و آرمان و فرار از مرگ و زندان ميبرد و نيازها، تمايلات و آرزوها تو را به ازهم پاشيدگي اراده و تسليم در برابر فشارها دعوت مي کند تا سرابي را که در مقابل ديدگان تو قرار داده اند واقعيت تلقي کني و در نتيجه در چاه ويلي سقوط کني که هيچ پاياني ندارد و تو را تا بدانجا مي کشانند که ديگر از هيچ چيز دريغ نمي کني حتي از لو دادن همرزمان گرفته تا جاسوسي و خبر چيني ديگر زندانيان و حتي توطئه و تله و دام شدن براي دستگيري و حتي پاپوش درست کردن براي هر آنکس که بازجوها اراده مي کنند ويا نقش تجربه فاسد شده براي مبارزين جوانتر تا رويا ها، آرمانها و ايده آلهاي آنها را در هم بکوبي و همه فکر کنند که آينده هر کسي که به دنبال آرمان و اعتقادانش برود در مواجه با سرسختي واقيعتها همين است پس هيج چيزي بهتر از بنده وار تسليم و مطيع شدن و سردرلاک خود به دنبال لقمه اي "نان حلال" گشتن نيست...(البته چه نان حلالي كه همرزمانت را به مسلخ ببرند و تو رويت را برگرداني و فقر و فساد در جامعه را ناديده بگيري) !
از طرفي ديگر با يادآوري عهدي كه با ميهن و وطن اسير بسته اي تو را به سوي آرمان و هدف سوق ميدهد و نميگذارد كه در منجلابي كه تو  را ميخواهند فرو ببرند بماني و آرمان آزادي  و عهدي كه با آن بسته اي ، تو را تطهير و پاك ميكند و بر سر اصول ثابت قدمت خواهد كرد.
ولي حالت مدرن تر اين شکستن، وادادگي بدين صورت مي شود که "کسي که ديگر طاقت تحمل زندان را نداشت " در تلويزيون ظاهر ميشد و به ظاهر داوطلبانه و از سر دلسوزي با دکوراسيون و "سناريويي فعال" و "داوطلبانه"...!! به سفارش و نصيحت نسلهاي جوانتر مي پردازد، که گويي هدفي جز روشنگري ندارد و شروع مي کند به در هم کوبيدن و تخريب هرآنچه که پيش از اين بدان معتقد بوده و يا عمل کرده است ... ولي به صراحت مي گويم که هر آنکس که چنين کاري مي کند علتش جز كم آوردن در زير فشار زندان و بازجوها و به عبارت ديگر خردشدن در زير شکنجه و تهديد و تطميع و... چيز ديگري نيست . البته مطمئنا نشان دادن ضعف در اين گونه موارد،ارثي و ژنتيک نيست بلکه تماما به شيوه مواجهه و مقابله با شرايط زندان بستگي دارد.....يعني به نسبتي که فرد داراي انگيزه است از يک طرف، با مشکلات و مسايل زندان کاملا جدي و واقعي برخورد مي کند و از طرف ديگر، نکاتي حتي ريز و ظريف آن را به دقت بررسي و رعايت مي کند، به همان نسبت از آفات زندان و از آن جمله کاهش آستانه تحمل در امان خواهد بود...
ديدار خانواده قطعا تاثيرات عاطفي بسياري روي هر زنداني دارد که اگر کنترل نشوند تاثيرات بسيار مخرب و ويرانگري بروي فرد اسير خواهد داشت...در بيرون از زندان شخص ميتواند هر چقدر که ميتواند نسبت به عزيزانش عاطفه داشته و نثار ديگران کند. از قضا عاطفه و عشق از آنجا که اصالت دارند هر چقدر بيشتر ابراز مي شود نه تنها کاهش نمي يابند که افزايش هم مي يابند ولي وقتي در زندان هستي (آنهم در جهان سوم و الالخصوص در ايران فعلي)..همين پاکترين و اصليترين احساسات انساني ابزار سو استفاده سيستم قضايي و بازجوهاست مثلا نياز هر انسان به خانواده، همسر، فرزند و... يک نياز کاملا طبيعي و حق هر انساني است که ذاتي اوست، ولي در ايران فعلي به ابزار شکنجه و اعتراف گيري تبديل مي شود و چنانچه متوجه وجود چنين احساساتي در تو بشوند ارضا آن را منوط به اعترافات و تامين خواسته هاي خودشان مي کنند... و اينرا هزاران بار در زندان ديده ام. مثلا ملاقات نميدهند، اجازه خبر گرفتن از خانواده نمي دهند، ترا تهديد به دستگيري و حتي تجاوز به آنها مي کنند و حتي آنها را آورده و در کنار اطاق بازجويي ميگذارند بطوريکه صداي آنها را بشنوي، مستقيما آنها را (مثلا همسر، مادر،يا فرزندت) وادار مي کنند که از تو بخواهند خواسته هاي بازجوها را اجابت کني و گاهي آنها هم با التماس و التجا و گريه بخاطر علاقه اي که به تو دارند وادارت مي کنند که به خواسته بازجوها تن دهي يعني بازجو بوسيله آنها و به جاي خودش از شما اعتراف مي گيرد، کدام انسان شريف و آزاده اي است که قلبش از اين همه به درد نيايد و زير فشار خرد کننده آن قرار نگيرد..؟؟ تازه آن لحظه فشار آن بسيار کمتر از زماني است که بعد از آن تو را مجددا به سلول انفرادي مي برند و به حال خود رها مي کنند تا تاثير آن چند برابر شود و از آن پس خود زنداني مامور آزار و شکنجه روحي خود مي شود با مرور صحنه هايي که ديده، سرزنش خود بخاطر شرايطي که براي خانواده ايجاد کرده و هزاران فکر و خيال توليد شده جديد...ونتيجه چه مي شود؟؟؟ احتمالا کشف اين نکته که اصلا خط و مشي و ايده و آرمانها غلط بوده ويا دادن چيزهايي که آنها ميخواهند، چون اگر به اين نتيجه "داوطلبانه" و "خودجوش" نرسي آن فشارها کماکان ادامه مي يابد. گاها همين اتفاقات نه توسط باز جوها که توسط فشار ديوار زندان (اصطلاح زندانيان) تنها در ذهن زنداني به وجود مي آيد، يعني فرد خودش اين تصاوير را در ذهن خودش توليد مي کند و آنگاه در زير فشار آنها که کمتر از واقعيت، جدي نيست، ميشکند...تصور اين که چه بلايي سر خانواده و عزيزان آمده يا مي آيد در زندان خرد و مچاله ات ميکند اگر چه حتي چنان وضيعتي هنوز بطور واقعي بوجود نيامده ولي تجربه و سابقه قبلي نظام بازجويي و سيستم قضايي فاسد، بوجود آمدن آن وضعيت را هم بسيار محتمل و قريب به واقعيت مي کند و جمله معروف زندانيان که "از اين خدانشناسها هر کاري بر مي آيد" دال بر جدي گرفتن همين احتمال است.
در اينجاست كه  به دوراهي معروف ژان پل سارتر ميرسي که بخاطر خانواده و عزيزان و خلاصي آنها کوتاه بيايي و يا از آرمانها و ميهن و... صرف نظر کني
...کداميک اخلاقي است...عشق، علاقه، عواطف خانوادگي را انتخاب کنم و يا عشق و علاقه به مردم به ميهن و آرمانها.......کداميک را برگزينم...؟؟ اگر اولي را برگزيني دومي را لاجرم بايد کنار بگذاري و به آنچه که بازجو مي خواهد تن دهي و اگر دومي را انتخاب کني ،هم اولي را ازدست مي دهي و هم جانت را....در چنين شرايطي راه ميانبر وجود ندارد اگر چه به اعتقاد من در راه انسانيت و آزادگي هيچگاه راه ميانبري وجود نداشته.....هر انتخابي هزينه اي دارد و هر چقدر انتخاب جدي ترو والاتر،هزينه هم به همان نسبت بالاتر...!!! برخي نمي خواهند اين هزينه را بدهند و صادقانه و شرافتمندانه هم به آن اذعان دارد ولي برخي هم هزينه را نميخواهند بدهند و هم طلبکارند. جملاتي از قبيل: "مردم ما چنين اند و چنان"،"لياقت ندارند "، "مردم ما به ظلم عادت کرده اند"، "فرهنگش را نداريم"، "اين مردم قدر نمي دانند" و...همه از اين ريشه اند...برخي هم ناکارايي خود را به گردن ديگران مي اندازند... ديگران چنين کردند و چنان و ديگر نميشود کاري کرد...!!؟؟
در حالي كه واقعيت اين نيست، ما براي ملتي مقاومت و تلاش ميكنيم كه جز ما فرياد رسي ندارند و نيروي آگاه بايد هزينه بپردازد تا خلق بيدار شود .
بايد از خود گذشتگي و مقاومت پيشه كند ، حتي در دستان دژخيم و در بند و اسارت ، درست به مانند كساني كه حاضر نشدند تن به ذلت و سر افكندگي بدهند و راست قامت به پاي چوبه ي اعدام رفتند و در آنجا هم شعار آزادي سر دادند اين است نمونه ي يك انسان آگاه و آزاد كه ايستاده زيستن را بجاي بر روي زانوان خزيدن در برابر دژخيم انتخاب ميكند.

درست به همين دليل هم بوده و هست كه زندانيان سياسي با ابزار اعتصاب غذا اين درد جانكاه را تحمل ميكنند تا به دشمن بگويند : ما از جان خود براي اهداف و آرمانهاي انساني مان دست شسته ايم و با تنها حربه اي كه در زندان و اسارت داريم يعني جانمان ايستادگي ميكنيم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر