۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

تاب قشنگ بابا ....

دختربچه کردی که پدرش حامد احمدی و 5تن از همرزمان دلیرش توسط آخوندهای ضدبشر بدار آویخته شدند و او نقاش این صحنه است.
- بابا حامد اینقد وول نخور! دارم نقاشی‌ات را می‌کشم. مگه نمی‌بینی؟
- اه بابا! چرا چشات را با دستمال بستی؟ توکه همیشه موقع نقاشی کردن به من زل می‌زدی حالا نمی‌خوای نگاهم کنی؟ مگه من چیکارکردم؟
- بابا حامد! این 5 تا آقا همون دوستایی هستند که می‌گفتی خیلی مهربون‌اند؟
- کاش می‌شد نقاشی همه‌تون را یک جا می‌کشیدم. اونوقت فردا به خانوم معلم‌مون نشان می‌دادم. بهش گفته بودم که بابام یه پهلونه. خندید اما یه جورایی انگار باورش نشده بود.
- بابایی! یادت می‌آد پارسال که با همین دوستات اعتصاب‌غذا کردی؟ اونقدر لاغر شده بودی که وقتی اومدم ببوسمت صورتت هیچ گوشتی نداشت که گازت بگیرم و اونوقت تو گفتی که حالا قوی‌تر از همیشه هستی! دیگه که نمی‌خوای اعتصاب کنی نه؟
- راسی بابایی! یه رازی هست که فقط باید به تو بگم! پارسالی دلم نیومد که بهت بگم. از اون روز که از ملاقات برگشتیم من هم برای این‌که مامان نفهمه که غذا نمی‌خورم لقمه مدرسه‌مو می‌دادم به صدف –همکلاسی‌ام را میگم - نمی‌دونی با چه ولعی می‌خورد. آخه مامانش خیلی فقیر بود. یه روز یواشکی اومد زیر گوشم گفت که تو هم می‌خواهی مثل بابات قهرمان بشی؟
- بهش گفتم اگه به مامان بگی که من غذا نمی‌خورم دیگه نمی‌تونم برات یه لقمه بیارم و صدفم دیگه رازدارم شد. راسی بابا! چی جوری آدما قهرمان می‌شن؟
قهرمونا وقتی قولی میدن سر قول شان نیستن؟ آخه توکه قول دادی دیگه به خونه نیومدی که اسباب بازیهای جدیدم رو نشونت بدم؟
و بهت بگم که چندتا صد آفرین و هزار آفرین از خانم معلم گرفتم.
بابا حامد! چرا هیچی نمی‌گی؟ بابا حامد! اون غوله کیه که داره بهت نزدیک می‌شه؟ بابایی اون حلقه رو برای چی داره میندازه گردنت؟ تو که خودت می‌تونی تاب بخوری. اگه به من نگاه نکنی نقاشی‌ات خراب می‌شه آ؟
بابایی! چرا این جوری تاب می‌خوری؟ یه لحظه واستی تموم می‌شه. دیگه میتونی وول بخوری بابا.
ایناهاش بابایی این هم نقاشی‌ات. قشنگه؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر