۱۳۹۴ آبان ۸, جمعه

شهرام احمدی را آزاد کنید

#ایران - شهرام احمدی را آزاد کنید


شهرام احمدی
زادروز‌:  1366
زادگاه:  سنندج
بازداشت: 6 اردیبهشت 1388
اتهام‌: محاربه از طریق ارتباط با گروههای سلفی
محکومیت‌: اعدام

تنظیم و گردآوری:آبان1394
نه به زندان نه به اعدام
***********

محکومیت‌:
حکم شهرام احمدی در مرداد ماه ۱۳۹۴ به دیوان عالی فرستاده شده و سپس از طرف دیوان نقض و به شعبه صادر کننده رای ارجاع شد. اما قاضی مقیسه دوباره حکم اعدام را در آبان سال جاری صادر کرد و این بار حکم در دیوان عالی کشور تائید شده و به اجرای احکام ابلاغ شده است.
وی ﺑﻪ ﺍﺗﻬﺎﻡ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﻣﺬﻫﺐ ﺍﻫﻞ ﺗﺴﻨﻦ ﮐﻪ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ تحقیر وتوهین ﺑﻪ ﻣﺬﻫﺐ ﺳﻨﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﺎ ﭘﺎﭘﻮﺵ ﺩﻭﺯﯼ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺳﺎﺯﯼ ﻫﺎﯼ دروغین روبرو شده است.

بازداشت:
شهرام احمدی متولد ١٣٦٦ اهل سنندج در ارديبهشت ١٣٨٨ به اتهام فعاليت های مذهبی در مسجد محل سكونت خود توسط نیروهای پلیس دستگير در ساعت ۱۰ شب در راه بازگشت از مسجد به خانه بدون هشدار قبلی مورد تیر اندازی قرار میگیرد، که با اصابت چند گلوله به پشت به زمین می افتد و بعد آن نیز مامورین رژیم با ضرب مشت و لگد بینی اش را می شکنند و زمانی که در بیمارستان به هوش می آید دکتر معالج یک کلیه و مقداری از روده اش را برداشته بود.
این زندانی عقیدتی ﭘﺲ ﺍﺯ 33 ﻣﺎﻩ نگهداری و ﺑﺎﺯﺟﻮﻳﻲ ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﻱ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﻱ اداره ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺳﻨﻨﺪﺝ ﻭ ﺯﻧﺠﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻬﺮ سال ١٣٩١ ﺩﺭ ﺷﻌﺒﻪ ٢٨ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻪ ریاست ﻗﺎﺿﯽ ﻣﻘﻴﺴﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﮔﺎﻫﻲ کوتاه مدت ﻭ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻭﻛﻴﻞ ﺗﺴﺨﻴﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﺗﻬﺎﻡ ﻣﺤﺎﺭﺑﻪ ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻣﺤﻜﻮﻡ ﺷﺪ.

درباره شهرام:
در‌‌‌ همان سال دستگیری شهرام احمدی، برادر کوچک وی بهرام احمدی نیز در سنندج بازداشت شد. برادر وی که در زمان بازداشت کمتر از ۱۸ سال سن داشت در تاریخ ۷ دی ماه ۱۳۹۰ در زندان قزل‌حصار کرج به همراه ۵ زندانی اهل‌سنت دیگر اعدام شد.
شهرام احمدی در زندان رجائی شهر کرج محبوس و در تبعید به سر می برد و در تمام سالهای محبوس بودن ارتباط او با خانواده اش محدود شده است.
او در سال‌های حبس نه تنها در انتظار اجرای حكم اعدام خود است و بلكه شاهد اعدام برادر كوچك «بهرام احمدي» در 7 دی سال ١٣٩0 به همراه چند تن ديگر از دوستان نزدیک خود بود.
يكي از شكنجه هاي هر روز «شهرام احمدی» كه همچنان نیز ادامه دارد، دوری از خانواده است. «شهرام احمدي» ساكن سنندج است كه حکومت بعد دستگیری او را به زندانی دور از استان و محل زندگی تبعید کرد، و به همین دلیل نیز امکان ملاقات برای خانواده وي محدود شده است، دو سال پيش خانواده او در راه بازگشت ملاقات از زندان و در یک حادثه رانندگی بشدت آسيب جسمي ديدند و مادر و خواهر او ضربه مغزی شدند. مادر شهرام كه بعد از خبر اعدام پسر کوچک خود و گرفتن حکم اعدام دوم پسر خود حال جسمی و روحی خوبی نداشت بعد از این حادثه حافظه اش را از دست داد و نیمی از بدنش فلج شد.

وضعیت کنونی‌:
شهرام احمدی، به دلیل عارضه پزشکی و نبود امکانات کافی درمانی در زندان دچار افت شدید شنوایی از ناحیه گوش راست شده و علیرغم بیش از ۸ بار مراجعه به بهداری زندان به دلیل عدم وجود تجهیزات کافی معاینه و درمان بهبودی حاصل نشده است.
حمایت ها‌:
در تاریخ 9اردیبهشت سال 93 هشت زندانی سیاسی طی بیانیه ای در حمایت از شهرام احمدی خواستار لغو حکم اعدام وی شدند.

نامه مادر بهرام احمدی خانم قدمخیر فرامرزی به مادر سعید زینالی به تاریخ 19 تیر 1393
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
واقعا درک چنین جریان خیلی سخت است که فرزندت صبح به دانشگاه برود و الان که پانزده سال از آن گذشته هنوز چشم به راه پاره تنت باشی.
هر روز، هر شب، هر لحظه که صدای زنگ در بیاید؛ خدایا، خدایا سعیدم باشد. وقتی در را باز کنی…….
واقعا سخت است من که یک فرزندم را این رژیم اعدام کرده و یکی دیگر را حکم ظالمانه اعدام داده است درکت می‌کنم اما احساسم این را می‌گوید که وضعیت تو مادر چشم به راه سخت است چون من اطمینان دارم که بهرام اعدام شده و دیگر بر نمی‌گردد و و چشم به راه شهرام هستم شاید جای خالیه بهرامم را پر کند.
هر چند جنازه بهرام را هیچ وقت ندیدم و اکنون یک سال است به علت فلج شدنم بعد سکته کردن در زندان هنگام خبر اعدام بهرام و تصادف شدید بعد از ترخیص از بیمارستان نتوانسته‌ام شهرام را هم ببینم و در دلم اتش زبانه می‌کشد، اما با شنیدن درد و رنج خانواده زینالی واقعا درد و غمم چند برابر شده.
از خداوند متعال می‌خواهم که هر چه زود‌تر فرزند عزیزتان و شهرام من هم به خانه باز گردند و روشنایی چشمان پر از اشکمان شوند. اگر می‌توانستم شخصا به دیدار این خانواده عزیز می‌رفتم اما متاسفانه توان جسمی‌ام را از دست داده‌ام تا با همدردیم لا اقل در کمی از دردتان شریک می‌شدم.

نامه شهرام احمدی به تاریخ 7 اردیبهشت1393 
ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ الرحیم
«یک سال دیگر از جوانیم گذشت. ۶ اردیبهشت ﻣﺎﻩ ﺳﺎﻝ ۱۳۸۸ ﺑﻮﺩ. ﺟﻮ امنیتی ﺳﻨﻨﺪﺝ چندین ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﭙﺎﻩ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ دستگیر ﮐﻨﻨﺪ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ این ﺁﻏﺎﺯ مصیبت ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺳﻨﻨﺪﺝ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺎﺯﺟﻮیی ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺣﯽ ﻭ ﺟﺴﻤﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﻧﻪ ﻣﻼﻗﺎﺗﯽ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ، ﻧﻪ ﺗﻠﻔﻨﯽ، ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯼ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﯽ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺳﻨﻨﺪﺝ ﺑﻮﺩﻡ. ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﮔﺬﺷﺖ. شهریور ﻣﺎﻩ ۱۳۸۸ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻡ ﺑﻬﺮﺍﻡ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺑﻬﺮﺍﻡ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۷۱ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ دستگیری زیر ۱۸ ﺳﺎﻝ ﺳﻦ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻭﺍﻗﻊ ﺷﺪ.
ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﻣﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﻡ ﺑﻪ همین ﻣﻨﻮﺍﻝ ﺩﺭ ﺳﻠﻮﻝ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺳﻨﻨﺪﺝ ﮔﺬﺷﺖ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﺩﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﺎ این ﺑﺎﺭ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺯﻧﺠﺎﻥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ. ﭼﻬﺎﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﻧﻪ ﻫﻮﺍﺧﻮﺭﯼ داشتم ﻧﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻼﻗﺎﺗﯽ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻬﺎﺭﻣﺎﻩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ یک تماس بگیرم.
ﻣﺪﺕ ۲۱ ﻣﺎﻩ دیگر ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺯﻧﺠﺎﻥ ﻧﮕﻪﺩﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻧﻪ ﺩﮐﺘﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ برویم ﻧﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ. ﻓﻘﻂ ﺯﻭﺭ ﻭ ﮐﺘﮏ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺷﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﻘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ کردیم ﺑﺎ ﭘﻮﺩﺭ ﻓﻠﻔﻞ، ﺑﺎﺗﻮﻡ ﺑﺮﻗﯽ ﻭ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﻟﻪ ﻫﻮﺍﺧﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺳﺮﻣﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎ پذیرایی ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ اینکه ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﻭ ﮐﺮﺩ بودیم.
ﺩﺭ این ﻣﺪﺕ ﺣﮑﻢ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﻬﺮﺍﻡ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﺪ ﻭ مصیبت دیگری ﺑﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﻣﺪ. ۳۳ ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺳﻨﻨﺪﺝ ﻭ ﺯﻧﺠﺎﻥ ﺑﻪ بدترین شیوه ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ اینکه ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ۳۵۰ ﺯﻧﺪﺍﻥ اوین ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺍﻣﺎ ﻃﻮﻟﯽ نکشید ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺮﺍ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ. این ﺑﺎﺭ ﺑﻪ تبعیدگاه ﻣﺮﮒ، ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﻫﺎ، ﺯﻧﺪﺍﻥ رجایی ﺷﻬﺮ. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺪﻭﺩ ۳ ﺳﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﻬﺮﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ دیدم. ﺣﮑﻢ ﺍﻋﺪﺍﻣﺶ ﻗﻄﻌﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪﻧﺶ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ.
یازده ﻣﺎﻩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ۱۰ ﺑﻨﺪ ۴ رجایی ﺷﻬﺮ ﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺣﺘﯽ یکبار ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻧﺸﺪﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﮐﺎﺳﺘﻪ ﻧﺸﺪ.
ﺑﺎ ۴۵ ﻣﺎﻩ بلاتکلیفی ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ. رییس ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻣﺤﻤﺪ مقیسه ﺑﻮﺩ. ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ۱۰ دقیقه ۱۰ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩ. ﺩﺍﺩﮔﺎﻫﯽ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ دقیقه ﻃﻮﻝ کشید ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﺍ بیرون ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ اینکه ﺍﺗﻬﺎﻣﺎﺕ ﻭﺍﻫﯽ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭ ﺣﺘﯽ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ دفاعیات وکیلم ﻫﻢ ﮔﻮﺵ ﻧﺪﺍﺩ. ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺩﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺣﮑﻤﯽ ﺭﺍ ﺻﺎﺩﺭ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺍﺩﮔﺎﻫﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﻭ ۹ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻗﺰﻟﺤﺼﺎﺭ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪ. شاید ﺗﺼﻮﺭﺵ برایتان ﺳﺨﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺑﺒﺮﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﯽ هیچ ﮐﺎﺭﯼ برایشان ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﯽ! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ۶ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﻬﺮﺍﻡ ﻫﻢ ﺟﺰﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﻣﻘﺪﺳﺎﺗﺸﺎﻥ، ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﮐﺮﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺍﺭ آویخته ﺷﺪﻧﺪ. ﻭ ﺣﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ هایشان ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ هایشان تحویل ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ. ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﻍ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺳﺮﺩ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ وکیلم ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺩﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ندیده ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺑﻼﻍ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ این ﻫﻤﻪ مصیبت، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ تیر ﻣﺎﻩ ۱۳۹۲ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺗﻢ ﺁﻣﺪﻧﺪ؛ ﺧﺒﺮ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻬﻮﻟﺖ ﺳﻦ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺳﺎﻟﻦ این ﺧﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺷﺪ.
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ بیمارستان ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ اینکه ترخیص ﺷﺪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻧﺪ. این ﺑﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺑﻪ ﮐﻤﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻫﺮ ﺩﻭ ﺣﺎﻓﻈﻪ هایشان ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭﻡ بینایی یک ﭼﺸﻤﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﻧﺼﻒ ﺑﺪﻧﺶ ﻓﻠﺞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻣﺎﻩ ۱۳۹۲ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ اوی ﺑﻨﺪ ۲۴۰ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ۴۰ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ ﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ۳۵۰ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ۵ ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﺨﻮﻑ رجایی ﺷﻬﺮ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ.
۶ ﺑﻬﺎﺭ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺬﺷﺖ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ این همه مصیبت، ﺳﺨﺘﯽ، ﺍﺯ این ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﺍﻥ، ﺍﺯ این ﺳﻠﻮﻝ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺳﻠﻮﻝ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺩﺭ رجایی ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻢ. ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ مصیب ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ این ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺳﺎﺗﻢ توهین ﻧﺸﻮﺩ، تبعیض ﺑﺮ ﻣﻦ ﻭ ﻫﻢ کیشانم ﺩﺭ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻧﺎﺕ، ﺑﻠﻮﭼﺴﺘﺎﻥ، ﺗﺮﮐﻤﻦ ﺻﺤﺮﺍ ﻭ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺳﻨﯽ نشین پایان یابد.
ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ اینکه ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﺯﺍﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺑﺎ رعایت ﺣﻘﻮﻗﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ. ﭼﻪ بسیار ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ میله ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺑﺪﻭﻥ هیچ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻭ ﭼﻪ بسیار ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺎ تبعیض، ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺎ ﻇﻠﻢ ﻭ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ. ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺳﺎﺗﻢ توهین ﺷﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ بگویم ﭼﺮﺍ؟!!! ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻥ ترجیح ﻣﯽ ﺩﻫﻢ. شاید ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻣﻦ ﺭﻭﺯﯼ این ﻇﻠﻢ ﻫﺎ ﻭ تبعیض ﻫﺎ ﺑﻪ پایان ﺑﺮﺳﺪ.
گیرم ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﻭﺭﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ایم ﻭ ﺳﺎﻗﻪ ﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻧﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ تبرهایشان ﺯﺧﻢ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ریشه ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ؟ گیرم ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ این ﺑﺎﻡ ﺑﻨﺸﺴﺘﻪ ﺩﺭ کمین ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﻋﻼﻣﺖ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ، ﺑﺎ ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺭ آشیانه ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ؟ گیرم ﮐﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ، گیرم ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ، گیرم ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ ﺑﺎ رویش ناگزیر ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐنند؟
شهرام احمدی
اردیبهشت ماه ۱۳۹۳- زندان رجایی شهرکرج


#ایران #تهران #اوین #رجایی_شهر #گوهردشت #معلمان #كارگران #پرستاران #دانشجویان #زنان #جوانان #زندانيان #دانشگاه #دانشجو #زندان #حقوق_بشر #اعدام #اعتراض #قيام 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر