وقتی فرزندی از دامانی پرواز میکند و ابرهای آسمان میبارند . اما ، آتش دل را خاموش نمیکنند .
برمیخیزم و رخت نو میپوشم
برای میلاد پسری با موی تراشیده و چشمهای درشت و براق
نه .
برای زنی خشکیده و سپید موی
که در چنین روزی
در سالی پیش از زیر و رو شدن میهن
پسری زایید .
تمام امیدش را به دستهای پسر گره میزد
وقتی
پسر ، مادر را روی دستها بلند میکرد
تا از شدت شوق و شعف و هیجان
به ابرها پرواز کند.
وقتی مادر
پابلندی میکرد و دستهایش را دور گردن پسر حلقه ، جهان در حلقه ی دستانش بود
وه که چه جهان فراخی در عین رشادت
آه که چه جهان کوچکی در حین عزا
عزای مردی که سینه اش
خانه ی لگدهای کین توزانه ی بازجویش شد
پشت و پهلویش برکه ای پر از نیلوفر بنفش .
خورشید رو به چشمانش خندید
مرغ های بلند پرواز صدایش زدند
هوهوی باد در گوشش رازهای شگرف انسان را
یکایک باز گفت .
و او میخندید .
و تازیانه تا عرش بالا میرفت
و او باز میخندید
عرق از سر و روی تازیانه میبارید
و او میخندید .
چکمه بالا و پایین میکوبید
و او دیگر نخندید .
با تنی له شده و شکافته
با چشمانی بسته
با گونه ای شکسته
با سری تراشیده
سرازیر شد به گودالی با سنگ سیاه و براق
مثل چشمهایش .
و مادر ،
با پستانی پر شیر
چارقد سیاه بر موی سپیدش کشید
تا برای همیشه
سیاهپوش پسری با چشمهای سیاه براق و سرتراشیده شود .
تا برای همیشه تنش بلرزد برای میلاد و مرگش .
تا در شب سیاه مثل چشمهای سیاه ستارش ،
غمگنانه در انتظار سحر باشد .
در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر