این تصویر،یکی از طراحی های من می باشد که در زندان قرچک به مناسبت جشنی که برای تبدیل مجازات اعدام یکی از زندانیان سالخورده به حبس ابد در زندان برگزار شد؛ کشیده بودم.
زنان با خودکار قرمز لب هایشان را سرخ کرده بودند و لگن لباس هایمان موسیقی جشن را فراهم میکرد؛اما در پس سرخی لب هایشان پرسش و اندوه و تردید موج می زد.در طول زمان جشن،دختری با خشم به چهره ی من زل زده بود...!روی تمام بازوهایش رد تیزی و خودزنی نمایان بود؛به سمتم بلند شد...ترسیده بودم..قلبم به تپش افتاد؛ایستادم...روبه رویم ایستاد،با تلخی چهره ام را ور انداز می کرد...گفت:من "سارقم"،اما تویی که زندانی سیاسی هستی به من بگو چه تفاوتی با جمهوری اسلامی داری که اینجایی؟!تا خواستم شروع کنم، پرسید:آیا تو هم ،زمانی که کیف پولت را بدزدم و رو به رویت بایستم،با پلیس تماس نمی گیری به جای اینکه از من بپرسی چرا سارق شدم؟!
تا به حال در بین زباله ها خوابیدی؟!چند بار از پدرت کتک خوردی؟!چند بار با کفش کهنه در برف و سرما لرزیدی؟! آیا امثال تو هم ،مانند نظام حاکم درگیر حزب و حزب بازی نیستند؛به جای اینکه از قاتل و سارق و...نترسند و ذره ای از کاستی های ما را ببینند؟!آیا فکر می کنی خانم"مولاوردی"که به اینجا آمدند به خاطر ما سارقین و قاتلین آمدند یا فقط برای دیدار با امثال تو در این زندان؟!اگر ایشان برای ما آمده بودند که حداقل باید با یک نفر از امثال من گفتگو می کردند؛نه اینکه در راهرو ها رژه روند و بدون کوچکترین پرسشی از یک نفر،که بدانند چه بر ما در این زندان می گذرد،زندان را ترک کنند!!هم شما مخالفان،از ما فراری هستید و هم نظام حاکم در ایران؛در صورتی که تک تک شما در فقر و بدبختی ما دست دارید!!
میخکوب زمین شدم...بدنم یخ کرده بود... توان نشستن بر روی زمین از من ساقط شده بود...حتی از دهانم جمله ای تراوش نشد که بداند من در هیچ حزبی جای ندارم،چون می دانم خانه از پای بست ویران است...!
دخترک رفت...و من تا به امروز سوالاتش در ذهنم نشخوار می شود،می زند،می کوبد،ولی هرگز نمی گذارم که بخوابد...!
اتنا فرقدانی
"Life Imprisonment"
This is the picture I drew in Gharchak prison for a celebration held for an elderly inmate whose sentence was reduced to life imprisonment.Women had painted their lips red with pens,and plastic basins were used as musical instruments.However,there was an air of query,grief and uncertainty lurking behind their lips.During the ceremony,a girl was giving me an angry look.Her arms were lined with scars of self-mutilation.suddenly,she paced toward me;my heart was pounding and I was scared;I stood up and she stood right in front of me.she studied my complexion bitterly and said:"I am a thief and you're a political prisoner,tell me how you are different from the Islamic Republic of Iran?!"Before I could say anything she continued:"would you waste a second to call the police if I snatched your purse,never asking how I became to be what I am?!Have you ever slept in the dumpster?!Did your father ever beat you?!Have you ever frozen under the snow with torn old shoes?!Don't you and your ilk engage in all these political and factional games instead of sitting down with us murderers and thieves and asking about our problems?You think Ms."Molaverdi" came here for us murderers and thieves,or came to meet with the likes of you?! If she was here for us she wouldn't march down the aisles and then leave without asking how we are being treated here!
Neither you,the opposition,nor the regime care for us and yet you are all accomplice in our misery and poverty.
My body felt like It was nailed to the ground.level wasn't able to sit or even talk,to say that I have no affiliationwith any of the parties,given that the whole system is corrupt!
The little girl is long gone but her words keep repeating themselves in my brain,rocking and rolling,and I won't let them go to sleep!
Atena Farghadani
در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر