مادر یک زندانی نامور با چشمان منتظر از دنیا رفت . عواطف انسانی ذاتی و هدیه ای از جانب خالق است که عشق بین مادر و فرزند یا خواهر و برادر از آن دسته است . عبدالفتاح سلطانی وکیل آزادیخواهی که سالهاست پشت میله ها آب میشود و میسوزد . مادرش به سفر ابدی رفت و مسئولین بی عاطفه و انسان نما فقط سرشان را خاراندند و ایراد گرفتند تا مادر بمیرد پیش از آنکه پسرش اجازه خروج از زندان پیدا کند . بعد از مرگ این بانو ، حکم مرخصی سلطانی امضا شد . واقعا دستاورد این عمل مسئولین بی مسئولیت قانون و قضا چه بود ؟ کجای آسمان خدا کج میشد اگر این زن به صورت پسر زندانی ش خیره میشد و از دنیا میرفت؟ به کجای نظام و حکومت برمیخورد اگر عبدالفتاح با چشمان اشکبار و غمگینش دستهای مادرش را میبوسید و به او میگفت که چقدر دوستش دارد و با نهایت عشق فرزند به مادرش ، او را بدرقه میکرد برای سفری که بازگشتی بر آن متصور نیست ؟
آخر انسانیت هم خوب چیزی ست . حیا هم خوب چیزی ست . ولله که زمین و آسمان زبان به نفرین میگشایند در این جفای حاکمان بر جان و مال و آزادی مردم .
مگر فقط سلطانی ست که چنین جفایی دید ؟ خیر . دهها و صدها مورد از چنین نقض فضایل انسانی در باره زندانیان انجام میشود و هیچ ملا و مکلایی فریاد وا انسانیتا سر نمیدهد . برای دیدار یک زن از زن تازه ازاد شده ای بیانیه و طومار و شور و مشورت و بگیر و ببند و فتوای شرعی به راه میافتد . اما برای زیر پا گذاشتن عشق ،کسی تکان نمیخورد . هیچکدام از این دلواپسان نمیگوید برای پدر زندانی که میداند پسرش دچار سرطان لاعلاج شده مرگ بهتر از ناتوانی است در پشت میله ها . ابراهیم زاده ی بینوا همان پدر است . پشت میله هاست و هر لحظه تلفن میزند تا ببیند نیمایش امروز میمیرد یا فردا .
ولله که آیندگان در کتابهای درسی شان خواهند نوشت که در روزگار ما عشق و عواطف انسانی و فضیلتها اماج حملات بیرحمانه بود و توده های خاموش فقط نگاه میکردند و شانه ای تکان میدادند و میگفتند این درد و رنج به ما ربطی ندارد . پس کله شان را میخاراندند و میگفتند از لحظه های زندگی ت لذت ببر و سراغ اخبار ناگوار نرو . امروزت را شاد کن و لبخند بزن و بدان که دنیا را آب ببرد تو را باید خواب ببرد .
اصلا به تو چه ربطی دارد که خوش بودن را رها کنی و به پسری سرطانی فکر کنی که در عنفوان جوانی شیمی درمانی میشود و با حال نزار بجای تکیه بر شانه های استوار پدر به دستهای لرزان مادرش تکیه میکند و از تخت بیمارستان پایین میاید چرا که پدرش زندانی است و مسئولین خالی از عاطفه ، اجازه ی مرخصی یا آزادی ابراهیم زاده را نمیدهند . به تو چه که لذت لحظه ها را رها کنی و چشمهایت را به فقر و فحشای این سرزمین بدوزی ؟
آری ما ملتی شده ایم که یادمان رفته بنی آدم اعضای یکدیگرند و ممکن است فردا مثل مادر عبدالفتاح سلطانی با چشمان منتظر و خیره به در بمیریم . چشمهایی که تمنای دیدار فرزند داشت در آخرین لحظه ی زندگی .
صمیمانه دستهای سلطانی را میفشارم و در غم چشمهای خیس مادرش در لحظه ی مرگ ، با او شریکم . برای مادرش آرامش و برای او و عزیزانش استواری در چنین مصیبتی آرزو میکنم .
در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر