دیروز در مراسم سالگرد فاطمه _ ح که سال گذشته اعدام شده بود شرکت کردم . امروز اما به دیدار ریحان رفتم . گلهایی که از افتاب تند آسیب دیده اند بیش از پیش به یادم میاورد که بگویم دستش بشکند آنکه گلهای به آن زیبایی را از ریشه کند و دور انداخت !!هر چند گلهای زیادی زیر پای زشتخویان له میشود .
بعد از ساعتی به قطعه 305 رفتم . شهرام احمدی جوانمرگی که 10 روز قبل اعدام شد کمتر از یکماه بزرگتر از دخترم بود . همین تقارن تولد شهرام و ریحانه و همچنین تلفنهایی که از داخل زندان برایم میزد ، وادارم کرد به جای مادر از پا افتاده اش به دیدار مزارش بروم . آدرس دقیق را داشتم . ولی هر چه میگشتم پیدا نمیشد. تا اینکه متوجه شدم زیر انبوه ظروف یکبار مصرفی که در محل ریخته اند میتواند محل مورد نظرم باشد . با یک تکه مقوا تمیز شد و برامدگی گور پیدا شد .
زیر آن برامدگی تن جوانی پنهان بود که او را هم مثل ریحانه مورد بازخواست قرار داده بودم . به او هم امید داده بودم که زنده میمانی . دلم برای زنده ماندن او هم میتپید . شهرام احمدی حسی را در قلبم ایجاد کرده بود که گویی پسری که هرگز نداشتم پیدا کرده ام . پسری نجیب . با صدایی مهربان که با لهجه کوردی مادر صدایم میکرد . آب روی تل خاک ریخته شد و آدمهایی که در رفت و آمد بودند تازه میدیدند که آنجا گور کسی است و نباید ظرفهایشان را آنجا بریزند . یک شاخه گل سفید برایش برده بودم . شاخه را روی برامدگی خیس و خاک گذاشتم . غربت و تنهایی این گور آتشم زد . در دلم گفتم اگر مادری که او را بدنیا آورده توان راه رفتن داشت ، اگر در شهر خودش دفن شده و کسان و نزدیکانش امکان حضور داشتند ، این گور چه شکلی بود ؟ اگر خودم او را زاده بودم چه شکلی بود ؟..... کمتر از یک ربع بعد گلهای رنگی بر خاک نشست و شمعی روشن شد . یادم آمد که بعد از پرواز ریحانه هر چه علامت میگذاشتیم کنده میشد .
روی تکه مقوایی نوشتم " مزار جوانمرگ مظلوم شهرام احمدی . قطعه 305 . ردیف 215 . شماره 50 " کنار شمع گذاشتم و با سنگهای کوچک ثابتش کردم . چند مرد بیکار و لباس شخصی که یواشکی عکسم را میانداختند و ماموریتشان را انجام میدادند کمی دورتر ایستاده بودند . مزاحم کارم نشدند .
نشستم و دستم را روی خاک گذاشتم . فکر اینکه جوانی زیر آن خاک تب آلود با سری پر از رویا و لبی پر از دعا و قلبی پر از ایمان خفته اتشم میزد . چه تن های جوان دیگر که در جای جای زمین تب دار خفته اند . ما بی خبریم . ما از آتش جگرهای سوخته ی مادرانشان بی خبریم . صدای شهرام در گوشم طنین انداز بود . " خدا آگاه است که هرگز دستم بخون کسی آلوده نشده . مادر خدا میداند عذاب کشیده ام زیر دست بازجو . خدا آگاه است از بلایی که به سرم آمده "
عاقبت تشکیل دادگاه چند دقیقه ای همین میشود . جان جوانی زیر خاک میپوسد و خاک میشود . از خاک او سوتکی ساخته خواهد شد . به دست کودکی خواهد افتاد . صدای سوتک آگاهی بخش خواهد بود . گوشها را خواهد نواخت . رازها برملا خواهد شد . صدای مظلومیت جوانهای زیادی همراه باد سفر خواهد کرد . به گوش همه خواهد رسید . ... دستم روی خاک بود . گویی در دست پسرم . با او نیز عهد و پیمانی بستم . مسئولیتم در قبال جوانی که دیگر نیست را انجام خواهم داد . زانو زدم و دهانم را به خاک نزدیک کردم . بوی خاک خیس در مشامم پیچید . زیر لب گفتم : پسرم شهرام ! تو را همچون خواهرت ریحانه ، به دست باد میسپارم .
آتش قلب مادرت با اشکهای نباریده تیزتر خواهد شد . نهال عشقی که در قلب عروست کاشته ای با چشمهای خونبارش آبیاری خواهد شد .
تو بذری بارور هستی که در خاک کاشته شدی . دلت میخواست دختری داشته باشی که باران بنامی . آسمان همیشه بی مهر نیست . بعد از سالها خشکسالی ، بعد از قحطی انسانیت ، باران عطوفت و آگاهی خواهد بارید . چکه چکه خواهد بارید . درست مثل چکه خون سیاوش که بر خاک خشک چکید و گیاهی رویید . گیاهی که داروی دردهای بسیار است . درمان درد سینه ی سوخته ی مادرت . پرسیاوشان از زمین خواهد رویید . درست در همان نقطه که تو و دختران و پسران اعدامی بر زمین افتادید .
وقتی بهشت زهرا را ترک میکردم میدانستم که آن چند مرد مشغول پاک کردن نشانه های حضور کسی بر آن گورند !مشغول انکار وجود مردی جوان و سرشار از عشق و آرزو زیر خاک ذاغ و برامده .
در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر