۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

هشتاد و سه روز در سلول شماره ی هشتاد و سه




Hamed-Yazarlooهشتاد و سه روز در سلول شماره ی هشتاد و سه

دلنوشته ی از حامد یازرلو، زندانی سیاسی از بند رسته

شش سال پیش بود… جمعه روزی… درست در همین لحظات … زنگ در به صدا در آمد. گاهی یک زنگ مسیر زندگی را تا جایی که فکرش را نمی کنی تغییر می دهد. صبح بود… درست در ساعت هشت صبح… بی هیچ بیش و کم… از سر و صدا که چشم باز کردم تنها یک چیز می خواستم. ای کاش اینها همه خواب باشند. خواب نبود… حقیقت داشت… سه ساعت بعد از به صدا در آمدن آن زنگ، تنها، با یک لباس پیژامه مانند راه راه آبی و سفید، روی موکت شتری رنگ سلول شماره ی هشتاد و سه، در مسیری که انتهایی نداشت راه می رفتم و همراه با ترسی عظیم، از اینکه لیاقت «۲۰۹» را پیدا کرده بودم بسیار خرسند بودم.
اگر چه این لباس بر قامت من گشاد بود، اگر چه تازیانه ی ابتلائات بر روح و روانم آنچنان سهمگین نبود که خارج از طاقت انسانی توصیفش کنم، اگر چه همیشه در گوشه ی ذهنم این حقیقت را به خود یادآوری می کردم که « آنچه بر تو می گذرد یک هزارم آنچه که بر پیشینیانت گذشت، نبوده و نیست»، از همه ی اینها که بگذریم، سلول انفرادی سهمگین ترین اپیزود زندگی ام بود. سهمگین، از جنسِ شنیدنِ «نه!» از عشقی بی جایگزین، از جنس قبر، از جنس اضطرارِ کشتی نشینان میانه ی طوفان، از جنس سوگ.
اولین روزها نسبتا آرام گذشتند و رفتند. از دومین خطِ افقی چوب خط هایم به بعد، مکان در حرکت بود، اما زمان گاهی می ایستاد. گاهی هر ثانیه کوهی می شد که روی سینه سنگینی می کرد. رد نمی شد مگر اینکه قلبت را تمام و کمال له می کرد. در انفرادی شکنجه کننده و شکنجه شونده یکیست. خودت را بدست خودت می سپارند و آنجاست که می فهمی در حق خودت بیرحم ترینی. خودت را در پیشگاه خودت چنان محاکمه می کنی که خلق و تاریخ با جباران نکردند. در انسانیت اگر درجاتی نداشته باشی، به چنان دَرَکاتی دچار می شوی که از هر آتشی سوزاننده تر و از هر فشاری خرد کننده تر است. آنجاست که با تمام اعضاء و جوارح درک می کنی انسان می تواند جانوری باشد بسیار بی شفقت، که در حق هم نوع خود هر بی رحمی ای را روا می دارد، اما با اینحال موجودیست «اجتماعی»!
در تنهایی انفرادی دلت برای تمام دنیا تنگ می شود. راه رفتن و فکر کردن می شود کارآمدترین وسیله ی عبورت از زمان. براساس سرعت و مدت زمانِ راه رفتنت تشخیص می دهی که اگر از تهران با همین سرعت با پای پیاده شروع به حرکت کرده بودی الان به کجا رسیده بودی. و وقتی خودت را در اهواز می یابی، در خیالت لب کارون می نشینی و برای دوستانت دست تکان می دهی و آواز می خوانی. کوچکترین و بی اهمیت ترین چیزها ناگهان اهمیت می یابند و مایه ی دلتنگی می شوند. حسرت پوشیدن جوراب… راه رفتن روی خط مستقیم بدون آنکه به دیوار برخورد کنی…بوی شامپویی که شبیهِ بوی عطرِ فلانی بود… یک شب را بدون نور شدید خوابیدن… قدم زدن در خیابان ولیعصر…آن بار که مادر بزرگت گفت شب پیشش بمانی و تو نماندی و تنها گذاشتیش…
همین چیزهای صرفنظر کردنی در روزهای عادی، اِپسیلُن هایی هستند که وقتی به مخرج کسر می روند بی نهایت می شوند. برای زمانی که آزاد بشوی هزار برنامه می ریزی(برنامه هایی که هیچکدام عملی نخواهند شد). اینکه دوستانت همین الان چه کار می کنند و آیا اصلا به تو فکر می کنند یا نه ساعتها ذهنت را مشغول می کند. از مش قربون بقال محله تا دکتر محمد همایون صدر لاهیجانی که استاد ممتحنت بود را زیر ذره بین می بری و ریزترین خاطراتت را از یک سال پیش تا امروز، یک به یک با تاریخ و جزئیات مرور می کنی. با خنده دارهایش غش غش می خندی و با غمناکهایش های های اشک می ریزی. تمام داده هایت در مورد دیگرانی که دستگیر شده اند و حکم گرفته اند را نه یک بار و دو بار و ده بار، بلکه صدها بار پردازش می کنی تا شاید بتوانی حدس بزنی چند روز دیگر باید در این یک وجب جا دور خودت چرخ بزنی.
نوشته های روی در و دیوار را صدها بار میخوانی و رمزگشایی می کنی. می خندی… زار می زنی… می خندی… دوباره زار می زنی … دلت برای خودت کباب می شود … و این بار در حالی که می خندی زار هم میزنی… از هر صدای پایی از بیرون سلول به دلهره می افتی. علیرغم اینکه رهایی ات از این بندِ تنهایی بالاخره از باز شدنِ درِ سلول می گذرد، از باز شدنش مضطرب می شوی.
اگر همه چیز آنطور پیش نرود که تصورش را می کردی و آنقدر بی مایه باشی که همو که به بندت کشیده بود بعد از اتمام دوره محکومیتت زنده ات بگذارد و با دستان خودش آزادت کند، و در عین حال اگر حس کنی که گند نزده ای، تهِ ماجرا برایت یک حس خوب باقی می ماند از فتح و ظفری نسبی، و یک ملامتِ مطلق از کارهایی که می توانستی بکنی و نکردی، فریادهایی که می توانستی بزنی و نزدی.
سلول انفرادی، فراتر از تجربه ای سهمگین برای من و تو و هر کسی که تجربه اش کرده، جنایتی ست بر ضد «انسان». می خواهند که تو را از عنصر ماهوی ات عاری کنند. تو را به دست خودت به قتل می رسانند بی هیچ لکه ی خونی و بی هیچ اثر جرمی.
اما با هر سختی آسانی ای هم هست. همین که مدام با لذت با خودت زمزمه می کنی «آخرش یه شب ماه میاد بیرون» یعنی که با این امید زنده ای و به تحققش ایمان داری. روز هشتاد و چهارم که از انفرادی بیرونم آوردند و کتاب و انسان دیدم (هرچند به صورت بسیار محدود)، شعری از حافظ خواندم که تا امروز بر ذهنم نقش بسته:
 سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در کوزه بماند اربعینی

غرضم از نوشتن این سطرها «زیره به کرمان بردن» و یا تکرار مکررات نبود. غلیان عاطفه ای بود که عواملش را دیریست با خود حمل می کنم و یادی که هر بار زنده تر می شود. دیروز در گوگل مَپز اسمم را به فارسی سرچ کردم. شش سال از آن روز سرد زمستانی می گذرد و… من هنوز زنده ام…
تمام اظهارات فوق را با امضا و اثر انگشت گواهی می کنم!
منبع: فیسبوک حامد یازرلو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر