مرگ نابه هنگام زرین نجاتی، مادر شاهرخ
من چشم در خانوادهای باز کرده و بزرگ
شدهام که سوسیالیزم به عنوان آرمان رهایی بشریت از ستم و بهرهکشی و
طبقهی کارگر به عنوان تنها نیرو و مرکز ثقل این تغییر انقلابی، مقدس شمرده
میشد و با تمام وجود در خدمت آن قرار گرفتیم. بدین جهت، پاسداران نظام
سرمایهداری، چه با شکل تاج و چه در پوشش عمامه، لحظهای آزار و اذیت و
زندان و شکنجهی ما و تمامی مبارزین راه آزادی بشریت برای جلوگیری از
فعالیت انقلابی آگاهگرانه دست برنداشتند.
منزل ما در تبریز، محل رفتوآمد بزرگانی
چون بهروز دهقانی، صمد بهرنگی، غلامحسین ساعدی، چنگیز احمدی، عبدالله افسری
و دیگر انقلابیون بود. مادرم در چنین فضایی تمامی محبت و تلاشهای
قهرمانانهی خود را فداکارانه صرف کمک به خانواده و سرپا نگه داشتن آن و
ادامهی مسیر انقلابی کرده بود. طعم تلخ بیپناهی در نبود سرپرستان
خانواده، عمو و پدرمان در دوران حکومت ستمشاهی از سال ۱۳۵۰ در رابطه با
چریکهای فدایی خلق ایران شروع شده و سپس در سال ۱۳۵۷ که آنها با قیام
عمومی از زندان آزاد شدند، خانهی ما به مرکز فعالیتهای انقلابی تبدیل شد.
با شروع قتلعامهای دههی ۶۰ که پدر، عمو،
من و خواهر بزرگترم مجبور به ترک خانه شدیم، بار مسولیت ۳ طفل خردسال در
حالی به دوش مادرم افتاد که پاسداران سرمایه هر شب برای دستگیری ما از
دیوار بالا رفته، به منزل ریخته و باعث وحشت بچهها میشدند. به طوری که
مادر تمام وسایل خانه را رها کرده و در محلهی طالقانی، یکی از محلات
جنوبشهر تبریز، مخفی شد. از آن موقع، این دربهدری و زندان تاکنون ادامه
داشته است. مادرم در تمام این سالیان از تلاش برای سامان دادن به
خانوادههایی که سرپرست خود را از دست داده بودند، ارتباط با خانوادههای
زندانیان سیاسی و گروههای انقلابی، سازماندهی تظاهرات هزاران نفری همراه
خانوادههای دیگر زندانیان سیاسی و دانشجویان انقلابی علیه زندان، اعدام و
شکنجه و برای آزادی زندانیان سیاسی در دوران ستمشاهی که در یک مورد منجر
به دستگیری ۷۰ نفر از آنان در تبریز شد، تا مصاحبهها با رسانهها برای
افشاگری جنایات جمهوری اسلامی ایثارگرانه تلاش نمود. به خصوص زمانی که مرا
به زندان قزلحصار تبعید کردند، در نزدیک به ۵۰ روز اعتصاب غذای من روزی
نبود که رسانهای مصاحبه نکرده و جنایات رژیم سرمایهداری را افشا نکند.
در آخرین تلاش، چند ماه پیش، برای گرفتن
مرخصی برای من در ملاقات با معاون دادستان، خدابخش – معروف به خدانابخش –
به وی گفته بود: «پسر من چه گناهی غیر از دفاع از حق و حقوق طبقهی کارگر
انجام داده است؟ مگر دفاع از سندیکا و حق حیات برای کارگران جرم است؟ ما
انقلاب کردیم، خون دادیم، من روی شوهرم را ندیدم، سالها جلوی زندانها
بودم، شما از ناآگاهی مردم سواستفاده کردید و بر کرسی قدرت نشستید و الان
هم ادعای خدایی میکنید! ولی یادت باشد، همان کارگرانی که رژیم ستمشاهی را
نابود کردند، شما را نیز به زبالهدان تاریخ خواهند انداخت. شما جلادها
روی ساواک را سفید کردهاید! از جنایات و کثافات شما، مردم به تمامی
دیکتاتورهای پیشین ایران رحمت میفرستند! ولی من انقلاب و نابودی ساواکیها
را دیدهام، دیدم رییس ساواک چطور خودش را موقع محاکمه خیس کرد. الان نیز
آن روز دور نیست!»
وقتی این گفتوگو را در ملاقات برای من
تعریف کرد، به شوخی گفتم: «مادر این حرفها را که میزنی، سربازان گمنام
میلیاردرها شما را پیش من میآورند!»
گفت: «خیال میکنی بیرون چه خبره؟ اینجا
نیز زندان بزرگی است.» سپس به شوخی اضافه کرد: «یک روز خوش ندیدهام! از بس
دوندگی کردم از پا افتادهام، کاش مرا نیز بگیرند تا چند سالی استراحت
کنم!»
در تمامی این سالیان نکبت، خفقان و استبداد
سرمایهداری که از ارتباط با نیروهای آگاه و کارگران پیشتاز از طیفهای
گوناگون در رابطه با بحث و آموزش، مخفی کردن مبارزه تا دستگیری پدرو عمویم و
خود من در سالهای ۵۰، ۵۲، ۶۰، ۷۲ و ۹۰، نگهداری بچهها و خانواده و
ملاقات در زندان، سر و کله زدن با مزدوران و شکنجهگران و آدمکشان شاه و
شیخ، مادرم لحظهای آرام و قرار نداشت.
رفیقا کبیر شهید چنگیز احمدی و عبدالله
افسری وی را در اوایل انقلاب نمونهی مادر ماکسیم گورکی میدانستند. شهید
چنگیز احمدی میگفت: «زری خیال نکن که اداره کردن روزی ۵۰ – ۶۰ نفر که به
این خانه رفتوآمد میکنند کار سادهای است. شما هم معادل ۳ کادر کمونیست
کار میکنی. بدان که طبقهی کارگر و آیندگان در فردای صبح رهایی از ستم و
نابرابری، این ایثار و فداکاری شما را از یاد نخواهند برد.»
وی با اینکه همهی این فشارهای روحی و جسمی
وی را تکیده کرده و انرژیاش را تحلیل برده بود، در روزهای آخر عمرش به
همه سپرده بود که من در زندان خبردار نشوم که وی مریض است و برایم پیغام
فرستاده بود که «به زودی تهران میآیم و زمین و زمان را بر سرشان خراب
خواهم کرد. هر طور شده برای تو مرخصی خواهم گرفت. وگرنه کل دنیا باید
بفهمند که حکومت ضدکارگری چقدر ضدبشر است و با افراد بیگناه چه میکند.»
بله! وی تا آخرین لحظهی عمرش به قول رفقا مثل مادر ماکسیم گورکی بود و من به او افتخار میکنم.
تا باشد مادرها راه او را پی بگیرند.
شاهرخ زمانی
۴ بهمن ۱۳۹۳
زندان رجاییشهر کرج
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر