گرگها
بي قرار از خُمار خون
حلقه بر بارافکن قافله تنگ مي کنند
و از سرخوشي
دندان به گوش و گردن يک ديگر مي فشرند.
هان چند قرن، چند قرن به انتظار بوده ايد!؟
احمد شاملو- مدايح بي صله
” گرگهاي خمار خون “در شعر شاملو كه ”چند قرن به انتظار“ قافله بودند، ديگر نه ” ازسرِ خوشي“ كه به كين ”دندان به گوش وگردن يكديگر“ فرو ميكنند،اگر چه اين علامت پايان فصل گرگهاست، اما نبايد به تماشاي گرگ ايستاد! بايد پيشان كرد، بايد تاراندشان وگرنه گرگ بازهم به قافله خواهد زد.
گرگي كه در سال 57 با عباوعمامهيي بر سر در بهشت زهراي تهران، از قبرستانهاي آباد شاه فرياد و فغان ميكرد،قرنها بود كه همان جا به انتظار ايستاده بود،كسي چه ميداند كجا؟ همان جا در خرابهيي، بيغولهيي، گورستان متروكهيي،يا حجرهيي كه به تزوير آرسته بود. تاريخ ايران را كه ورق بزنيم، رد اين گرگ هست، در نهضت ملي مصدق كبير، در انقلاب پيروزمند مشروطه، در نهضت اصلاح طلبي امير كبير و... عجب! و اگر رد زن ماهري باشيم، ميتوانيم ردش را تا قرون و اعصار پيشين پي بگيريم. از اين رو حين عوعوي گرگان در آن سالها بايد ميفهميديم كه گرگان اين بار با تمام كينهي انباشته قرون آمده اند.
افسوس كه در يك غفلت تاريخي، گرگ ها قافله سالار شدند. دريدند و كشتند و به تاراج بردند. چه كسي مي داند چند هزار؟ چه كسي مي داند چند قافله؟ چه كسي مي داند چگونه؟ و چه كسي مي داند كجا؟ در هر گوشه خاك ايران كه پا بگذاري، پاي صحبت هر ايراني كه بنشيني، اثري از زخم پنجه گرگ هست. آخر اين گرگ، يك گرگ تاريخي بود، پرورش يافته قرون بود، ازاين رو زخم پنجههايش بهبود يافتني نيست، دمل و چركين است،فراموش ناشدني است.همه گیراست.
چه باید کرد؟
بگذارید!اول همديگر را بشناسيم. همهمان عزيزي را از دست داديم، فرزندي، برادري، خواهري، پدري، مادري، همسري يا دوستي. پس همه هم درديم، دردي مشترك داريم كه پيوندمان مي دهد. برخيمان ديديم سرومان بر دار حلاج وار مي رقصد، برخي مان ديدم سينه عزيزمان با گلوله كين شكافته است، و عدهيي از ما پيكر متلاشيشده خوبان را ديديم كه زير شكنجه اشقيا چيزي از آن باقي نمانده بود.با اين وجود ما مزاري از آنان داريم كه دلتنگيهاي مان را با اشكي تخفيف دهيم. ما نامي از جانان داريم كه با گلي وگلابي شست و شويش دهيم و سنگي بر مزار كه بوسهاش بزنيم. حالا همديگر را شناختيم؟ مي توانيم دردهاي مان را به اشتراك بگذاريم؟ نه! نه! ما همدردان ديگري هم داريم كه دارايي ما را هم ندارند. آنان فقط يك نام دارند و يك عكس قاب گرفته بر ديوار. نه زمان دارند و نه مكان! مادري مي پرسيد؟ ” ليلا؛ دخترم در كجا؟ كي؟ چگونه؟ چرا؟ و به دست چه كسي كشته شد؟“ سؤال سنگيني نيست؟ مريم دختر يگانه محمد كه در سال 67 به دار كشيده شدمیپرسيد؟ كجا بر قبر پدرم گريه كنم؟
چه كسي مي داند چند هزار؟ چند قافله ؟ چند كاروان ؟ بي مزارند.در كدام گور جمعي؟ در كدام بيابان؟ در كدام چاه؟ در كدام تپه و دامنه پنهان اند. پس اين گام اول ماست. از این به بعد فقط با يك پرسش آغاز مي كنيم. مزار عزيزم كجاست؟ در كدام گوري خفته است؟ توقع زيادي نيست. حق گريه كردن هم برايم قائل نيستيد؟ من مي خواهم بر مزار عزيزم گريه كنم. پس دردمان را در خانه ها و دامان ملتمان به یک درد مشترک تبديل كنيم. همه با اين پرسش آغاز كنيم. سربداران 67در كجا خفتهاند؟ اين را؛ هم خودتان بپرسيد و هم از همدردان ديگر بخواهيد كه بپرسند. قبر عزيزمان كجاست؟ اين يك سؤال ملي و همگاني است.
گرگها نه ” از سرِ خوشي“ كه به كين ”دندان به گوش وگردن يكديگر“ فرو مي كنند، با اين سؤال همگاني، امانشان را ببريم. حالا نوبت ماست. بياييد دردهايمان را با اين سؤال به اشتراك بگذاريم ؛ مزار عزيزمان كجاست؟
ما را با فرستادن نام، زندگي نامه، شكايت نامه و يا نشاني خانواده مفقودان و بردارشدگان 67 ياري كنيد.
پ ارجمندی - دهم آذر 95
در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر