۱۳۹۵ آذر ۱۳, شنبه

گیر چه جانورهایی افتادیم


#حقوق بشر #ایران - از خاطرات محمد نیکبخت زندانی سیاسی سابق و یادی از زنده یاد ناصر خیرالهی



اواسط سال ۱۳۸۵ درون بند اموزشی زندان دستگرد بودم که با‌زنده یاد ناصر خیرالهی اشنا شدم.ایشان به همراه دوست عزیزم خالد حردانی و زنده یاد حجت زمانی درون زندان رجایی شهر اعتصاب غذا میکنند که پس از این اعتصاب نیرو های امنیتی تصمیم میگیرند این سه ازاد مرد را از یکدیگر جدا کنند.ناصر خیرالهی را به زندان دستگرد فرستاده بودند.از هواداران ایت الله منتظری بود و ابتدای اشناییمان هم از انجا اغاز شد که برایم خبر اوردند یکی را اورده اند بند ۴،بدو ورود فریاد میزده«مرگ بر خامنه ای» برایم جالب بود.نداشت زندان دستگرد چنین موردی.هرجور بود خودم را به بند ۴ رساندم.انسانی به تمام معنا مقاوم یافتم.مردی استوار همچون کوه و مصمم به برچیدن بساط رهبر رژیم جمهوری اسلامی.
مدتی از اشناییمان گذشته بود.به اقای خیرالهی گفتم «میخواهم تعدادی بیانیه به بیرون زندان بفرستم،نیاز به همکاری شما دارم.»‌ برایش توضیح دادم.با‌ اشتیاق پذیرفت.ماجراهم به این شکل بود : بیانیه ای با مضمون دعوت مردم به قیام نوشتم.چند نفر از زندانیان عادی همکاری میکردند و از روی همین نسخه در هر هفته حدود ۲۰۰ برگ دیگر دست نویس میکردند.متن اینگونه شروع میشد« از اینجا که میله ها و دیوار هایش بهترین شاهد بر شکنجه هایی است که بر ما روا میشود...» زیر هر برگه را با اسم خودم امضا میکردم.ا
مدتی گذشت.مرا خواستند دادگاه.ان زمان دادگاه انقلاب هنوز درون خیابان چهارباغ اصفهان بود و منتقل نشده بود به بهارستان.ساختمانی داشت با راه پله های باریک و چند طبقه.به اتفاق دو سرباز که مرا دستبند و پابند کرده بودند به قسمتی رفتیم که بالای دربش نوشته بود «دادیاری اجرای احکام».وارد شدیم.دو جوان پشت میز های کارشان نشسته بودند.یکی از ان دو قد بلندی داشت.نامه ی انقال مرا از زندان که به دستش دادند،‌با غیض نگاهی به من انداخت،‌سری تکان داد و با اشاره ی دست به سرباز ها خواست تا مرا روی صندلی مقابلش بنشانند.بعد رفت سراغ قفسه ها.پرونده ی قطور را بیرون کشید و روی میز گذاشت.
قای خیرالهی اصرار کردند ایشان هم امضا کنند.گفتم «ممکن است برایتان بد شود» با نگاهی امیخته با لبخندی که از قدرت درون سرچشمه میگرفت،گفت «پای کارم تا پای دار» بیانیه هارا اقا ناصر میبرد بند ۴ و از انجا رد میکرد بیرون زندان.نحوه ی توضیح هم به این شکل بود که از شهر های مختلف ادرس از زندانیان عادی میگرفتیم.(حدود ۲۰۰ ادرس به تعداد بیانیه ها).هر بیانیه درون یک پاکت نامه قرار میگرفت.تمر میخورد و انداخته میشد صندوق پستی و به درب منزل مورد نظر میرسید.خلاصه به نحوی اداره ی پست بیانیه هارا با پست چی دست مردم میرساند.
دست خودم نبود.از کوره در رفتم : سرش فریاد کشیدم«انقدر شهامت دارم تا زمانی که خامنه ای... تو این مملکت حکومت کند تا اخرین نفس مقاومت کنم» برآشفت.از جا کنده شد.رو به همکارش گفت «بنویس» و قبل از انکه همکارش چیزی بنویسد خودش شروع کرد به نوشتن و با عصبانیت سرباز ها که کنار من ایستاده بودند را فراخواند.خودکار را جلویشان گذاشت و با تکبر گفت«امضا کنید،شاهد باشید که این ملعون چی گفت،اظهاراتش را نوشتم».من روبه سرباز ها گفتم «برای خودتان دردسر درست نکنید،شما سرباز زندانید.شاهد شدن برایتان دردسر میشود.هرروز باید بیایید دادگاه.نکنید این کار را» سربازی که خودکار به دست داشت خودکار را روی صفحه گذاشت و گفت«من امضا نمیکنم،اصلا نفهمیدم چی گفت،من ترکم،فارسی را خوب نمیفهمم!».من بی اختیار میخندیدم.دادیار عصبانی بود.فریاد زد«نیشتو ببند» و ادامه داد«بالای دار میبینمت».گفتم«شما سرنگون خواهید شد»
از میانش برگه ای را بیرون کشید.برگه را روی میز گذاشت و درحالی که گویا متن نوشته شده درون برگه را میخواند بدون انکه سرش را بالا بیاورد گفت«بیا» و با انگشت مرا فرا خواند.جلوی میزش رفتم.یک برگ از بیانیه ها روی میزش بود‌.دست گذاشت روی امضای من و پرسید«امضای توست؟».تصمیم داشتم دادگاه را به چالش بکشم همچنین طولانی کنم اخر اینها در تبلیغاتشان میگفتند«نیکبخت زندانی سیاسی نیست» و با همین حربه میکوشیدند ترور شخصیتی کنند.عزمم جزم بود برای شکستن طرحشان.محکم پاسخ دادم«نمیدونم» خشم در چهره ی دادیار میدوید.با اشاره ی سر خواست تا بنشینم.روی صندلی که نشستم.اهی صوری کشید و با تمسخر گفت «مبارزم،مبارزان قدیم!لااقل شهامت داشتند» و رو کرد به من و گفت«شهامت داشته باش،امضاتو انکار نکن» قلم دان روی میزش را برداشت و با تمام قدرت به سمت سر من پرتاب کرد.دیوانه شده بود.قلم دان به دیوار خورد.دادیار پرخاش میکرد و دائم میگفت«کاش حاج اقا خلخالی الان بودش» گفتم «شاهد سرنگونی همین قلم دان!اینجا که دادگاه شماست از شکنجه و ضرب و شتم متهم ابایی ندارید چه برسد به زندان ها و شکنجا گاه هاتون.» مرد دادیار از نقش دادیاری خارج شد و رفت سراغ همان شغل پدری اش «شکنجه گری». با سرعت به طرف من امد.به بازوی من چسبید.مرا به سمت در کشید.با عصبانیت در را که باز میکرد روبه همکارش گفت« زنگ بزن دادستان.».
راه پله ی تنگ جلوی رویمان بود.مالامال از متهم و خانواده ها و مامورین.دادیار برآشفته و عاصی همچنان که دست به میان دستبند من انداخته بود و به سمت طبقه ی بالا میکشاند رو به جمعیت حیرت زده،فریاد کشید«ایهاالناس!این منافقه! از همون منافقا که حرم امام رضا را بمب گذاشتند!» من ماندم و ناظران متحیر،راه پله ای شلوغ و اجبار به رفتن دنبال دادیار به سمت اتاق دادستان و یک سوال مانده بر ذهن «گیر چه جانور هایی افتاده ام؟» (از مجموع خاطرات «در زندان دیکتاتور») این روز ها از اقای مهدی خزعلی سپاس گزارم که در مصاحبه با تلویزیون (دُر تی وی) مسئله ی بمب گذاری حرم امام رضا را به درستی وا شکافی کرد و نشان داد که حاکمیت با نیت سوء دست به ان عمل جنایت گرانه زد و عده ای را به میز اعتراف کشاند تا ماجرا را به گردن مخالفین بیاندازد و وجهه انهارا تخریب کند. «به راستی گیر چه جانور هایی افتاده ایم!» محمد نیکبخت ۹۵/۹/۱۲ در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر