به گزارش کانون حقوق بشری نه به زندان نه به اعدام ٫زندانی سیاسی بهزاد ترحمی در نامه ای از زندان رجایی شهر در همدردی با مردم حلب می نویسد:
حلب در هنگامه خون، پوست می اندازد، طناب بر گردن مردمان آن دیار میلغزد، غرش سلاحهای دون از هر سو بر روی کودکان معصوم نعره می زند.
شیاطین دژخیم، مرد و زن، پیر و جوان و کودک را به سلاخی در گذرگاهها سر می برند، خنده ها را بر لبهای آن بیگناهان حرام کرده و آمال و آرزوها را بر دلهاشان مدفون می سازند. گویی باد نیز، آهنگ و ترانه مرگ برایشان می نوازد و ترنم هق هق طفلان این دیار موسیقی متن این تراژدی خونبار است.
شیاطین در کوی و برزن به نام آزادی، آزاد مردان و زنان را به خون کشیده و آوای پیروزی سر می دهند. تشنگان رهایی اینک به خاک خفته اند، خواب استقلال می بینند، کشوری لبریز از شوق رهایی، شهرها و کوچه ها آذین بسته، مهر و لطف و تنها خوبی فارغ از هر شر و بدی. اما هیهات که کابوس ادامه دارد و دژخیم خون آشام طلب خون می کند.
در کوچه های این شهر صدای دخترکی می آید. رگهای خشک دخترک گویای فغان آغوش مادر را حواله می دهد. دخترک سراسیمه از کوچه پس کوچه ها می گذرد تا به چهار راه شهر قدم می گذارد، بهت به بغض مبدل می شود و اشک از دیده اش روان، میبیند که مادران بر زمین خفته اند، بچه ها نیز در آغوش انها آرمیده اند، اما هر چه مینگرد مام خود را نمی یابد.
به دورتر نگریست!! به هر جا نگاه می کند دود و خاکستر و خون می بیند که پیرامونش را در برگرفته، ولی اثری از مادر نیست. با خود نجوا می کند: آخر من در کجای این زمین باید به دنبال مادرم جستجو کنم؟؟
آیا او مرا فراموش کرده؟؟ به عقب بر میگردد و دوباره به راه می افتد در این اندیشه که شاید مادرم را در خانه بیابم. پس قدمهایش را تندتر و تندتر برمیدارد تا هر چه زودتر به خانه برسد اما...
در راه به خاطراتی که با مادر داشته می اندیشد، از پدر چیزی به خاطر ندارد، چرا که مادر می گفت پدرت به خاطر فردای بهتر جلوی آدمهای بد رو گرفت تا بچه ها را اذیت نکنند، اما آدمای بد اون و فرستادن پیش خدا!!!
دخترک در اندیشه اش غرق بود که به محله شان می رسد اما خانه را پیدا نمیکند هر چه نگاه می کند جز خاک و آوار خون هیچ نمی دید، عده ای برخاک افتاده بودند و تکان نمی خوردند مثل این بود که به خواب عمیقی فرو رفته اند که بیداری در آن نیست. دخترک با چشمانش همه چیز را نظاره می کرد تا شاید اثری از مادر بیابد، هر چه می گشت کمتر میافت در همین افکار بود که صدایی او را به طرف خود جلب کرد، صدا از چند قدم دورتر از پشت سرش شنیده میشد که او را به خشم می خواند، دخترک به طرف صدا به عقب برگشت، دید دو نفر که او اصلا زبانشان را نمی فهمید بر سرش فریاد می زنند. لحن و گفتارشان به گونه ای دیگر بود که فهمید آنها عرب نیستند و او را به تمسخر گرفته اند دخترک بهت زده آنها را نگاه می کرد. ناگهان یکی از آنها جلوتر آمده و بدون هیچ حرفی، سیلی محکمی به صورت دخترک زد. بهت دخترک جای خود را به بغض داد و نقش زمین شد. با هق و هق و گریه به پا میخیزد و اشکهایش را با دستان کوچک و خاکی اش پاک کرد و به آنها خیره می شود. سپس در همان حال بر زمین خم شد و چند تکه سنگ برمیدارد و به طرفشان پرتاب می کند که ناگهان صدای غرش گلوله ای به پا می خیزد و بر سینه و شکم و اندام دخترک می نشیند دخترک بر زمین می افتد و مانند دیگر بیگناهان در خون خود می غلطد انکس که گلوله را شلیک کرده بود به مانند اینکه ابرقدرتی را از پای درآورده شادی کنان فریاد می زد: تروریست.. من یک تروریست را کشتم و با لگد بر جسد دخترک می زند.
اما دخترک...! تبسمی زیبا بر چهره معصوم دخترک نقش بسته بود، گویا عاقبت مادر خود را یافته و در آغوش او آرام خفته بود.
بهزاد ترحمی زندانی سیاسی زندان گوهردشت (رجایی شهر کرج)
دوم دی ماه ۱۳۹۵
در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر