دلم از مرگ بيزار است
كه مرگ اهرمنخو آدميخوار است...
از اين شعرهميشه خوشم مياومد و به همان اندازه از شعر وادبي كه مروج مرگ بود متنفر بودم، اون وقتا گاهي كه توي مدرسه صحبت از مرگ ومير بود يا از كشتههاي جنگ و جنايات صحبت مي شد،تلاش ميكردم فاصله بگيرم تا اينكه روزي ....
همين يكي دو سال پيش بود، ديرم شده بود و ممكن بود به كلاس دانشگاه نرسم. توي شلوغي جمعيت گيركرده بودم، تلاش كردم طوري از ميان جمعيت راه باز كنم. استاد حقوق بين الملل كمي سخت مي گرفت، حداقلش اينكه رو ترش مي كرد، اگر بعد از ورود اون از در وارد مي شدي. تو اين فكر بودم كه صداي الله اكبر چند نفر مرا به خود آورد. خدايا!!........... با چشمهاي از حدقه در آمده درجا خشكم زد. در فاصله چند متري من در ميان جمعيت سه نفر را با جراثقال دار زده بودند. فقط چند لحظه در همان حال نگاهشان كردم. روي لباس هر سه نفر طرحهايي ديده ميشد كه ترازوي عدالت در آن برجسته بود.
خجالت كشيدم كه باز دوباره نگاهشان كنم، معني ترازو و عدالت را فهميدم، مرگ آفرينان، مرگ را بالسويه بين ما تقسيم كرده بودند، هركدام مان سهم خود را ترسيده بوديم. درس حقوق آن روز را گرفته بودم. زير لب خواندم : دلم از مرگ بيزار است ..
پايان
در کانال تلگرام نه به زندان نه به اعدام خبرهای ما را دنبال کنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر